Long live free and united Balochistan

Long live free and united Balochistan

Search This Blog

Translate

ماجرای محاکمه ابوعمار ( از طرف مدیر)

ماجرای محاکمه ابوعمار - از طرف مدیر
بوعمار ظهر روز شنبه با ماشین به طرف مشهد به راه افتادند. ساعت یک شب به مشهد رسیدند.
صبح روز بعد با وجود خستگی راه با شوق و اشتیاق و شاید مقداری اضطراب و تعجب به طرف محل دادگاه ویژه به راه افتادند.
خیابان کوهسنگی 17 – میعادگاه عاشقان
در خیابان کوهسنگی 17 میلان یک . یک تابلوی کوجکی روی درب منزلی نصب شده که رویش نوشته : دادگاه ویژه روحانیت. ساعت 8 ابوعمار وارد شدند. انتظار همراهانش طولانی شد و از خروج ابوعمار خبری نشد. ساعت 1و نیم بعد از ظهر بود که ابوعمار زنگ زد و گفت ضامن می خواهند. همراهان مستضعفش متعجب شدند که در آن شهر غریب چگونه و از کجا ضامن پیدا کنند.
نزدیک ساعت دو نیم بود که یک ضامن گیر آمد و سریعا آمده و ضمانت نمود . ساعت دو و نیم ابوعمار با چهره ای بسیار گرفته و تعجب زده و بسیار خسته و تشنه بیرون آمدند. با آنکه رفتار مسئولین دادگاه بسیار خوب و دوستانه بوده ولی ابوعمار چون انتظار چنین واقعه ای را نداشتند بسیار متعجب و بهت زده بنظر می رسند.
ان شا الله در آینده ماجرای محاکمه عادلانه ایشان را از زبان خودش برایتان نقل می نماییم.

********************************************

داستان محاکمه

قرار بود روز یکشنبه به محضر بزرگان در دادگاه ویژه روحانیت حاضر شوم . روز شنبه با ماشین حرکت کردیم. با آنکه ماشینهای امروزی بسیار راحت هستند و جاده ها هم خوب هستند ولی با همه اینها انسان احساس خستگی شدید می نماید. ساعت یک شب به مشهد رسیدیم به منزل یکی از دوستان رفتیم و مقداری استراحت نموده صبج روز بعد رهسپار محل دادگاه که در خیابان کوهسنگی بود شدیم.
 
من به دوستان دادگاه ویژه ارادت و علاقه داشتم با وجود خستگی راه مشتاق بودم زودتر با آن بزرگواران ملاقات نمایم. با خود می گفتم حتما در جاهایی در کارم نقص وجود دارد و آن بزرگان به من تذکر می دهند و عیب کار را نشانم می دهند.

تقریبا ساعت 8 صبح مثل کسی که بعد از سالها انتظار، وارد خانه دوستانش شود، وارد دادگاه شدم و به شعبه دو به نزد حاج آقای امجدی رفتم. امجدی روحانی نسبتا میانسال و لاغر اندامی بود با چهره ای خوش سیما . بعدا متوجه شدم تقریبا مسن ترین شخص آن دادگاه ایشان بودند . وقتی وارد شدم خودم را معرفی کردم لبخندی زد و پرونده ام را که جلویش گذاشته بود باز کرد و گفت ابوعمار شما هستید؟ خیلی شلوغ کردی. گفتم نه حاج آقا من آدم مستضعفی هستم . گفت نه خیلی قدرتمند..

خلاصه آنکه شروع به بحث نمودیم مثل بحث استاد و شاگرد . حاج آقای امجدی چهره ای تقریبا محبت آمیز داشت یعنی با چهره باز و محبت آمیز سخن می گفت. روش کارشان این بود که برگه ای را بر می داشت و با صدای بلند می خواند و سوال می کرد یا خودش توضیح می داد. در مرحله بعد سوال می نوشت و می داد تا من جواب را بنویسم.

بخاطر همان ارادت قبلی که به آن بزرگان داشتم تا دو ساعت اول اصلا احساس متهم بودن نکردم .

روحانیان جوانی که در بخشهای مختلف کار می کردم وقتی وارد اتاق می شدند و مرا می دیدند با خوشرویی و خنده می گفتند ابوعمار اینجا چه کار می کند؟ معلوم می شد از مشتریهای وبلاگم هستند .
 
چیزی که مرا ناراحت ساخت این بود که مطالبی که دیگران نوشته بودند و من هرگز ندیده بودم را روی پرونده من گذاشته بودند. هر چه توضیح می دادم که حاج آقا این مطلب را من اصلا ندیده ام و آدرسش را نگاه بفرمایید در وبلاگ من نبوده. حاج آقا می گفت اینرا از سایت شما بیرون آورده اند . تا اینکه حاج آقا یک روحانی دیگری را احضار کرد آن روحانی که صدر نام داشت از خوانندگان مطالب من بود گفت اینرا از یکی از سایتها که شما در قسمت پیوندهای وبلاکتان ثبت نموده و به اصطلاح لینک داده اید گرفته اند.

بسیار متعجب شدم . برایشان توضیح دادم که روش ما در ثبت پیوندها یا همان لینک دادن این است که یک نفر مدیر وبلاگ پیام می دهد من وبلاگ شما را جزو پیوندهای وبلاگ خودم ثبت کردم شما نیز چنین بکنید. ما با یک نظری که به مطالبش می اندازیم و متوجه می شویم خیلی تند و به اصطلاح معاند نیست آنرا ثبت می کنیم و دیگر شاید تا مدتها به آن وبلاگ مراجعه نکنیم لذا نوشته های آنان چه ربطی به ما دارد؟

قانع نمی شدند می فرمودند به هر صورت از داخل وبلاگ شما ما وارد آن وبلاگ شدیم. آن مطلب به نام میرین بلوچ بود هر چه فکر کردم به یادم نمی آمد که میرین بلوچ جزو لینکهای من بود یا نبود به یادم نمی آمد که جزو پیوندها باشد. دفتر حاج آقای امجدی اینترنت نداشت به دفتر صدر رفتم و از وی خواستم اگر ممکن است وبلاگم را بیاورد تا ببینم میرن بلوچ جزو پیوندها است یا نه . ایشان فرمودند من اینترنت ندارم اما شما شک نکن که که هست. (الان که به وطن برگشتم هر چه نگاه کردم وبلاگی با نام میرین بلوچ در پیوندها ندیدم فکر می کنم شاید برخی از دوستان فکر کرده اند و حدس زده اند که مثلا میرین بلوچ خودم هستم (والله اعلم) )

من آنجا به احترامشان زیاد شلوغ نکردم اما هیچگاه قانع نشدم که کسی که یک وبلاگ را لینک دهد جوابگوی کل مطالب آن وبلاگ باشد. بنظر من باید قانونی مدون در مورد وبلاگ نویسی تدوین شود تا آدم بفهمد.

یک نفر مثلا علاقه به اخبار و رویدادهای دنیا دارد برای سهولت کار خود تعدادی خبرگزاری داخلی و خارجی را قسمت پیوندها لینک می دهد تا آسانتر وارد آن سایتها شود. این لینک دادن سایت به منزله تایید همه مطالب آن خبرگزاریها نیست.
 
یک نمونه از کم لطفی و بی انصافی دوستان پرونده ساز
من یک زمانی به قم رفتم در آنجا با قزوینی آشنا شدم یک مطلبی در مورد ایشان نوشتم تصاویری نیز با هم گرفته بودیم . دوستان اهل سنت بالاتفاق با شدت تمام از من ناراحت شدند . از داخل ایران تا کشورهای دیگر . همه ناراحت و عصبانی شده بودند که چرا شما از قزوینی تعریف کرده اید؟ عده ای از نزدیک ترین دوستان تا مدتها قهر کردند. برخی از بزرگان که سمت استادی بنده را دارند تا الان به شوخی یا طعنه وقتی مرا می بینند می گویند: چطوری رفیق قزوینی؟ یا می فرمایند: حال رفیقت قزوینی چطور است؟
 
پاکت زرد رنگی بود که رویش نوشته شده بود : متهم عبدالمجید شه بخش . حاج آقا کاغذها را از داخلش بیرون آورد تصویر قزوینی بود که رویش نوشته شده بود رافضی . و یک مطلب چند صفحه ای در مورد قزوینی.
گفتم من اولین بار است این مطلب را می بینم کسی دیگر نوشته و من خبر ندارم. حاج اقا همچنان می فرمودند از سایت شما گرفته شده.

مطالبی هم از سایت دوربین نیز روی پرونده من گذاشته شده بود.
بحث و مباحثه تقریبا تا نزدیک نماز ظهر ادامه یافت . از دیدن آخرین سوال بسیار ناراحت شدم سوال این بود که : شما متهم به تبلیغ علیه نظام هستید چه دفاعی داری. از این سوال مقداری دلگیر شده بودم زیرا زمانی که مخالفین نظام به اصطلاح نونشان توی روغن بود من نرفته بودم الان متهم به تبلیغ شده بودم.
 
(یک سوال هم این بود که چرا هر مطلبی شما می نویسید بلافاصله دیگر وبلاگها نقل می کنند؟ گفتم من نمی دانم از خودشان بپرسید. )

آنچه بلد بودم نوشتم آنگاه به من فرمودند شما بیرون از اتاق بنشینید تا ما با هم مشوره کنیم. مدتی بیرون نشسته بودم تا اینکه نماز ظهر شد. آن بزرگواران نماز ظهر را با جماعت خواندند موقعی که نمازخانه خلوت شد من نیز نمازم را خواندم و دوباره به سالن انتظار برگشتم.
 
در این موقع حاج آقا مرا خواست و گفت باید ضامن بیاوری . حیران شدم قبلا فکرش را نکرده بودم گفتم من از کجا ضامن بیاورم؟ رفتم تلفنم را از نگهبانی دم در گرفتم و هر جا امیدی داشتم زنگ زدم. اعصابم بطور کلی خراب شده بود.
 
قبل از ظهر موقعی که هنوز در اتاق امجدی بودم یک روحانی خوش سیما و چهارشانه ای که تقریبا همسن و سال خودم بود وارد شد و به گرمی با من سلام و احوال پرسی نمود. بعدا فهمیدم دادستان بوده است. فکر می کنم می خواست با من حرف بزند من نیز می خواستم با وی حرف بزنم اما فرصت نشد. چون آخر وقت ایشان فکر کرده بود کار من حل شده و می خواهم بروم ماموری دنبالم فرستاده و مرا به اتاقش خواست چند لحظه ای نشستم وقتی متوجه شدند مشکلم هنوز حل نشده و به دنبال ضامن هستم فرمودند پس بروید آن واجب تر است.
وقت تنگ بود و فرصت چندانی نداشتم باید تا نیم ساعت ضامنی گیر می آوردم. همین چند دقیقه برایم بسیار سخت گذشت برای خودم بشدت عصبانی بودم با خود می گفتم : من به کارهای زنانه (یعنی کار فرهنگی) دل خوش کرده بودم حتما خدا از من ناراض شده که مرا به جایی رسانیده که نیاز دارم یک بازاری بیاید و ضامنم بشود.

مسولین دادگاه از قاضی گرفته تا دیگران بنظرم می خواستند به من کمک کنند چون ساعت دو که تعطیل شده بودند نرفتند و مقداری نشستند تا ضامن من بیاید.
 
بالاخره یک بنده خدا آمد و ضامن شد و من توانستم بیرون بیایم اما چون آخر وقت بود همان مسئول ضمانت که روحانی نبود گفت فردا نیز بیا تا امضا کنی.
 
ساعت 9 فردا مجددا به دادگاه رفتم در اتاق حاج آقای امجدی همچنان باز بود وارد اتاق شدم حاج آقا یک روحانی شیعه را داشت محاکمه می کرد. شیخی قوی و قدرمند که اگر جای دیگری می دیدم فکر می کردم رئیس کل زندان است با ناراحتی جلوی حاج آقای امجدی نشسته بود تقریبا مچاله شده بود و از ناراحتی زیر لب دعا می خواند.
 
حاج آقای امجدی تا مرا دیدند فرمودند : چی شد دوباره برگشتی مولوی. گفتم برای گرفتن سند بنده خدا آمدم.
نشستم و حاج آقا با خونسردی به محاکمه شیخ ادامه داد . جریان آن شیخ که معلوم نبود چه مسئولیتی و در کجا به عهده داشته از حرفهای حاج آقا فهمیدم اینگونه بود که : دو نفر با هم اختلاف داشته اند آن شیخ از یکی پشتیبانی کرده طوری که به جای آن متهم خودش به دادگاه رفته و با قاضی صحبت کرده . حاج آقای امجدی می پرسید. تو چه کاره بودی که خود را وسط انداختی و مانع اجرای عدالت شدی؟
 
خوشم آمد و بنظرم رسید وجود دادگاه ویژه برای سلامت روحانیت معظم شیعه لازم و ضروری است چون یک قاضی غیر روحانی نمی تواند با یک روحانی حرف بزند.
 
بخاطر آنکه کارم زودتر راه بیافتد پرونده خودم را آهسته به طرف حاج آقا هول دادم حاج آقا پرونده مرا باز کرد و مجددا شروع به سوال و جواب کرد. یعنی همزمان من و آن شیخ را محاکمه می کرد معلوم بود حافظه قوی دارد. به این صورت که مقداری با من حرف می زد سپس یک سوال می نوشت و می داد به دستم تا من مشغول جواب دادن بودم با آن شیخ بزرگ صحبت می کرد و سپس برای او سوال طرح می کرد.
 
یکبار آن شیخ برای نجات خودش در بحث ما مداخله کرد و رو به من کرد و گفت: وهابیها به شیعیان پول می دهند و سنی شان می کنند. گفتم کجا؟ گفت : من در دلگان بودم ... از ناراحتی و نتوانستم صبر کنم جلوی حرفش را گرفتم و با تندی گفتم: دلگانیها اقوام ما هستند همه شان سنی بودند شیعه شدند ما حرفی نزدیم الان شما آمدید که وهابیها چنین و چنان کردند. شیخ خواست جوابی بدهد که حاج آقا به او فرمود: تو دیگه خفه شو. و او ساکت شد و من دوباره به سوال و جوابم مشغول شدم.
 
یک پرونده قطور دیگری برای من به نام عبدالمجید نارویی درست شده بود. حاج آقا کتبا از من پرسید شخصی به نام عبدالمجید نارویی می شناسی؟ جواب دادم خیر من کسی با این نام نمی شناسم.
 
مجددا همان سوال قبلی تکرار شد که شما متهم به تبلیغ علیه نظام هستید جوابتان را بنویسید .
خلاصه وقتی ماجرا تمام شد حاج اقا سند ضامن را به دستم دادند و فرمودند شما می توانید بروید. گفتم اجازه می فرمایید از شما یک تصویر داشته باشم؟ خندیدند و گفتند برای کدام کشور می خواهی ببری؟ بعد از چند لحظه پرسیدند : حالا می خواهی کجا بروی؟ گفتم نمی دانم ولی دلم می خواهد به سرخس بروم چون آنجا را ندیدم. دوباره لبخند زدند و گفتند می روی که سایتت را دوباره راه بیاندازی و از آنجا مطلب گیر بیاوری.
 
خلاصه از حاج اقای امجدی خداحافظی نموده و از آنجا بیرون آمدم.

قبلا کسی به فکر ما نبود اما وقتی از آنجا بیرون آمدیم از هر طرف حتی از روستاها مردم زنگ می زدند و از ماجرا می پرسیدند.



No comments:

Post a Comment