برنامه ریزی کرده بودم که تعطیلات آخر سال 88 را بجای تفریح و گذشت و گذار برای ادامه تحقیقات ماجرای دادشاه کنار بگذارم. چند روزی را در کتابخانه ملی ایران با کند و کاوی بی وقفه در مورد موضوعات بلوچ، تاریخ بلوچستان و دادشاه سپری کرده و متعاقبا برای تحقیقات میدانی عازم نقطه طلایی داستان دادشاه، شهر بنت شدم.
سرفصل و نقطه آغازین ماجرای دادشاه طبق ترتیب زمانی و مکانی مورد نظر اینجانب نه سفید کوه و نه فنوج و لاشار و چانف و هیچان، بلکه شهر واقعا استثنایی بنت است و از اینرو بود که با وجود آشنایی نسبی با جغرافیا و تاریخ منطقه و سابقه مسافرت قبلی به بسیاری از مناطق فوق، با خود شرط کرده بودم که اولا بدون دیدن بنت و حس حال و هوایش هرگز برای پیش نویس مرحله دوم دست به قلم نبرده و دوم اینکه اگر قرار به سفری از این دست باشد باید از بنت آغاز شود.
نفسهای سال 88 به شماره افتاده بود که تعطیلی دو سه روز آخر باعث ایست قلبی ناگهانی اش گشته و قدری زودتر خلق الله را از قید کار روزمره رهانید. فرصت را غنیمت شمرده و بی محابا پا روی پدال گاز فشرده و راهی شدم. در اطراق شبانه در مسیر بود که دوستی از قصد من آگاه شده و نه فقط دست همراهی داد بلکه به یمن عصر تکنولوژی دوستانش در بنت را نیز خبر دار و هماهنگ نمود. فردای آنروز جمع سه نفره ای که بنت ندیده شان فقط من باشم عازم آن دیار بودیم.
نیکشهر یا همان "گه" نه فقط پایتخت و دروازه گذر به مقصد بلکه خود بخشی از تاریخ و جولانگاه قصه مان مان بود که اینبار از آن گذشتیم که تا در فرصتی کاملتر این جولانگاه اول قصه مان یعنی پایگاه سلطه جویی حسین خان شیرانی و عرصه رقابت و حتی کشت و کشتار میر لاشاری ها و شیرانی ها را از نزدیک ببینیم.
روی تابلوی گمانم خاکستری کوچکی در خروجی نیکشهر نام بنت و فنوج کنار هم نوشته شده بود. چه وهم انگیز بود برای من. تابلو هم می دانست که من چه در سر دارم. گویی آن را فقط برای من ساخته بودند که تا راهنمایم باشند، اگر روزی برای گشودن راز مشترک آندوشهر یعنی ماجرای دادشاه راهی شده باشم.
راه بسیار پر فراز و نشیبی بود. گویا اداره راه قسم بلوچی خورده بود که آنجا پل نسازد تا ماشین های تنبل اندک تکانی به خود دهند و قدری بالا و پائین بپرند. شانس با ما یار بود که ابرهای بهاری قدری زود تر سیل وسیلاب خود را راه انداخته و راه خود را گرفته و رفته بودند و فقط نشانشان در بستر پهناور و نفسگیر رود ملوران باقی مانده بود. بر عکس دوران کودکی پرخاطره مان، این اولین بار بود که بیچاره ماشین سوسولی این دوره و زمانه مان آنهمه لجن و قلوه سنگ به خورد گلگیر های ناز و نازکش می رفت.
بخشی از مسیر یاد آور دشتیاری بود با آن خاک سفید جلگه ای و انبوه کهور های سایه گسترش، اما دیری نگذشت که کوههای قهوه ای و پر رگه آن دیار سر برآورده و بی اختیار یاد جنگ و گریزهای قشون و دادشاه و چریک های علیخان را در ذهنم زنده نمئدند. دیگر من رانندگی نمی کردم، مورخی بودم که پشت رول ماشین زمان کوه به کوه و سنگر به سنگرقهرمانان قصه را همراهی می کرده و از ماجراهایشان می پرسیدم. حتم دارم از همان حوالی بوده است که لشکر حسین خان به سمت بنت آرایش به خود می گیرد و یا دادشاه قصد حسین آباد می کند.
سرانجام دشتی وسیع ما را در خود گرفته و در بلواری عریض و نوساخته فرو بلعیده می شویم. در همان آغاز حشمت و عظمت "سیپرگ" از سمت چپ ما را به ترمز و تعظیم فرا می خواند. شهر بنت پدیدار شده است اما هنوز چشم از صخره غول پیکر سپیرک بر نمی دارم. از این کوه که حقیقتا لوگوی چشم نواز بنت است بسیار شنیده بودم اما اعتراف می کنم که هرگز چنین تصوری از آن نداشته ام.
فورا چون مستندسازی منتظر شکار لحظه ها دست به کار می شوم. حسن داشتن موبایل با دوربین 5 مگا پیکسل در چنین لحظاتی آشکار می شود. سیپرک را نه فقط در ذهن که در حافظه موبایل جاودانه می کنم.
No comments:
Post a Comment