25 مهر 1388 بود كه طي نوشته اي اعلام كردم 100 صفحه اول پيش نويس رمان دادشاه آماده شده است. آن نوشته به 200 صفحه رسيده بود كه تصميم گرفتم همگي شان را كنار گذاشته و به اميد نوشتن بر اساس يافته هاي جديد تر در ادامه تحقيقات تاريخي ماجرا و نيز به منظور استفاده از لحني مناسب تر براي يك چنين رماني، دوباره از سر خط شروع كرده و همه چيز را از نو بنويسم.
امروز خوشحالم كه بگويم ديروز 100 صفحه از پيش نويس مرحله دوم هم به پايان رسيد و موفق شدم پرينت داغ آن را روي دستهايم لمس كنم.
در تمام اين مدت سعي داشتم بجز گاهگداري بحث و نوشته هاي وبلاگي، همه دغدغه ها و حتي امورات نيمه ضروري زندگي شخصي را به كناري گذاشته و غرق در آن دوران تاريخي و جزئيات آن حادثه ماندگار شوم. با آنكه اساسا آدمي درونگرا هستم و از مراودات روزمره و غير فكري خوشم نمي آيد، اما تغييرات شگرفي كه در اين مدت كرده ام حتي به باور خودم هم نمي آيد.
تماس تلفني هاي دريافتي ام را تقريبا به كمترين حد ممكن رسانده ام. همان ها را هم جواب نمي دهم مگر با تاخير و بصورت ميس كال، دو دقيقه حوصله خوش و بش حضوري هم با كساني كه ربطي به اين موضوع را ندارند را هم ندارم، مگر در محيط كار كه لازمه مشتري محوري و تعهد اخلاقي است. نمي خواهم پز كار حرفه اي را بدهم، روحيات و علائقم اينگونه است.
خوشبختانه خانمم كاملا حمايت و تشويقم مي كند و نه فقط زحمت كارهاي جانبي خانه را عهده دار شده بلكه اولين كسي است كه به ايده ها و يافته هايم گوش كرده و نقش مشاور قابل اتكائي را برايم بازي مي كند. حتي اگر لحظه اي ترديد و ملاحظه كاري در من پديد آيد قاطعيت اوست كه مرا به پيش مي راند. البته ديگر اقوام و دوستان نزديك هم نه فقط شرايط مرا به خوبي درك مي كنند بلكه با دل و جان آماده همراهي بوده و موفقيت در اين كار برايشان مهم شده است.
اما بهر حال من خداي وسواسم و شايد به اين زودي ها خبري از اعلام خاتمه كارم نباشد. موج مثبت بفرستيد كه در كارم توانا تر گردم.
رازگو بلوچ – 4 خرداد 1389
No comments:
Post a Comment