Long live free and united Balochistan

Long live free and united Balochistan

Search This Blog

Translate

من یک زنم. یک شیر زن بلوچ ستاره.تهران

شوهرم اعدام شده.....من زنده ام! من یک زنم! یک زن بلوچ! سختیهای بسیاری را از کودکی تاکنون چشیده ام! این هم روی آنها! من فرزندانم را بزرگ میکنم! من تمام فرزندان اعدامی ها را به مهر در آغوش میفشرم! من راه حلی پیدا خواهم کرد....ما راه حل پیدا خواهیم کرد! تو و من...تو هموطن و من که یک زنم..یک شیرزن بلوچ!

من یک زنم. یک شیر زن بلوچ - داستان

تصمیم خود را گرفته بودم....

زیر لب زمزمه میکردم:

اومریم او دیدگ بداران من توارا...پیتان هلو هلو کنان گندان نگارا....

به زبان بلوچی است. به زبان خودم. زبان من. یک زن بلوچ

و مریم دختر همسایهء ما بود در سالهای دور...دختری که در خانهء دیوار به دیوار ما منزل داشتند.

مریم چند سالی همسایهء ما بود و ما همبازی بودیم. بعدها ماموریت شغلی پدرش که تمام شد به پایتخت بازگشتند و زاهدان را برای همیشه ترک نمودند...اما آنشب خاطرهء مریم برایم زنده شده بود....

او مریم او دیدگ بداران من توارا

پیتان هلوهلو کنان گندان نگارا

بوی عطر شام ، از آشپزخانهء آنسوی حیاط تا به کوچه پیچیده بود. برخلاف هر شب که فرزندانم فریدون و فرّخ و نور بی بی و ماه بی بی با سر و صورتی کثیف و لباسهای وصله پینه، بجان هم می افتادند و من نیز مجبور میشدم با دستهء جارو کتکشان بزنم تا گرسنه و بدون شام بخوابند، آنشب بچه هایم تمیز و مرتب و آرام بودند...خودم حمام برده بودمشان و قشنگترین لباسها را تنشان کرده بودم.

بچه هایم آنشب لبخند میزدند. آنشب شام حاضری نبود بلکه پلو و خورش بود با آن عطر دلنشینش که اشتهای بچه ها را بشدت تحریک کرده بود. فریدون پسرم 11 سالش بیشتر نیست اما خیلی باهوش و حساس است. آن سه تای دیگر هم همینطور....

- نور بی بی دخترم! بیا برای بردن ظرفهای شام کمکم کن

دخترم بدو بدو از داخل اتاق به سوی آشپزخانه در کنج حیاط آمد. بشقابها را که دید تعجب کرد اما این بچه ء خجالتی و ظریف روی سوال کردن نداشت.

ما معمولا" در بشقاب، شام و ناهار نمیخوریم. در دیس بزرگ میریزیم و همه از آن مجمع میخوریم. نور بی بی بشقابها و قاشقها را به اتاق برد و باز برگشت و گفت: سفره را انداختم.

نگاهش کردم. دخترکم...دختر دلبند 9 سالهء من... سیمای محجوبش لابلای موهای پرپشت مشکی، بسیار شیرین و دوست داشتنی مینمود. پارچ آب را هم بدستش دادم و گفتم برو و بنشینید سر سفره تا شام را بیاورم.

برای اینکه محدودیتی برای خوردن نباشد قابلمهء پلو را بسمت اتاق بردم.

سفره وسط اتاق پهن بود. هر چهار بچه ام دور سفره نشسته و بیصبرانه منتظر بودند. قابلمهء پلو را کنار سفره نهادم. ماه بی بی با خوشحالی جیغ کشید: آخ جوووون...شااااام

نگاهش کردم......امسال قرار بود به مدرسه برود. کلاس اول........کلاس اولی که هرگز نخواهدرسید....

از جیغ شادمانهء ماه بی بی، فرخ آخرین فرزندم نیز به نشاط خندهء کودکانه ای سر داد.....

آه....فرّخ....فرّخ کوچولوی من....پسرک 5 ساله ام. عزیز دلم. با آن چشمهای سیاه برّاق و چهرهء با نمکش....

دقایق را احساس نمیکردم.... انگار که تا بحال فرزندانم را اینگونه نگاه نکرده بودم. احساس دلتنگی عجیبی داشتم. نور بی بی...ماه بی بی...فرّخ و فریدون...فریدون با تردید نگاهم میکرد و گویا از من بخاطر اتلاف وقت برای آوردن و تاخیر در خوردن شام دلخور بود. فریدون اولین فرزندم نیست... قبل از فریدون پسری داشتم که از بیماری اسهال مرده بود. و حال همین چهار فرزند نیز برایم بار گرانی بود که بدوش کشیدن مسئولیتشان برایم بسی دشوار مینمود.

شوهرم اعدام شده و بچه ها در کوچه و محله، از فامیل و دوست و همسایه خجالت میکشند. از طرف دیگر هزینهء مدرسهء فریدون و نور بی بی را قادر به پرداختن نبودم چه برسد به اینکه ماه بی بی را هم بخواهم به کلاس اول بفرستم.

تازه! چه فایده!؟ به فرض که ماه بی بی هم میرفت مدرسه. در مدرسه معلمش چگونه حروف الف و ب را یاد او میداد؟

بابا آب داد؟ بابا نان داد؟

بابا که اعدام شده...... و البته نه فقط بابای فریدون و نور بی بی و ماه بی بی و فرّخ من!

در شهر ما خیلی ها بخاطر مواد مخدر اعدام شده اند و زنان جوان بسیاری همچون من بدون شوهر، بدون تکیه گاه، در فقر و بدبختی همراه با احساس تلخکامی از به هیچ شمرده شدن و انگاشت اینکه حتی عاری از احساس و عاطفه ایم، با سرافکندگی از بیوهء یک اعدامی بودن زندگی را سر میکنیم.

دردی که وسعت و عمق آن را نه خدا میداند و نه رسولش... و من تصمیم خود را گرفته بودم...

با صدای فریدون بخود آمدم...

- شام چی شد پس؟

نگاهش کردم....پسرم....فرزند ارشدم بعد از آن قبلی که در زیر خاک خفته، این پسر عصای دستم...جانشین پدر....میتوانست 7-8 سال دیگر دیپلم بگیرد و بعد به سربازی برود...بعد هم کاری پیدا میکرد. شغلی و درآمدی...و بعد زن میگرفت و من عروس دار میشدم... و نور بی بی گلبرگ زیبای من، دختری با یک دنیا قشنگی...

شوهرم که زنده بود، یکبار ما را به منزل دوستش فیض محمد برد. آنها ماهواره داشتند. همسر فیض محمد کانالها را دائم عوض میکرد. همه کانالها خارجی بودند با یک عالمه دختر زیبا...اما نور بی بی من ، از همهء آن دختران زیباتر است، نور بی بی نازنینم. ماه بی بی نورچشمم عزیز مادر، اگر اینقدر فقیر و بدبخت و درمانده نبودیم، لااقل اگر در این منطقهء محروم نبودیم، میتوانستند تحصیل کنند و بعد شوهری برازنده به خواستگاریشان بیاید....فرزندان من چه کم دارند؟ فرزندان ما در این خطه چه کم دارند؟ بچه های من نیز میتوانستند زندگی عادّی داشته و نسبتا" خوشبخت باشند، همانگونه که احتمالا" فرزندان مریم الان خوشبختند..... احتمالا".....

صدای هق هق گریهء فرّخ مرا بخود آورد...آه...عزیزکم...چه شده؟
- گرسنه ام.....
باز نگاهشان کردم....گفتم:
الان خورش را می آورم....الان شام میریزم...

برخاستم و از اتاق به آنطرف حیاط رفتم. حیاط خاکی است. زیر پایم چند قلوه سنگ گیر میکند، اعتنا نمیکنم. به آشپزخانه میروم...قابلمهء خورش روی شعلهء کم حرارت، همچنان بجوش است و نم نم عطر و رایحهء خوشش را پراکنده میکند. زیر شعله را خاموش و قابلمه را با دو دستمال میگیرم...حرکت میکنم تا آخرین شام را بخوریم.......

سمّ قوی داخل خورش ریخته بودم....از زندگی بیزار و خسته...با جانی بلب رسیده و تنها و بی پناه، و کوهی از مشکلات اقتصادی و عاطفی

چه کسی میتوانست بعد از ما، مرا محکوم کند؟

چه کسی حق داشت مرا که مرده بودم، به جنایت متهم کند؟

قاضی؟ دادستان؟ مردم محله؟ فامیل؟ جامعه؟ جهان؟ هااان؟ چه کسی؟

من سوال میکنم...من سوال میکنم از جامعه:

آیا در زیر کپر زندگی کرده ای که بدانی یک بلوچ چه می کشد؟

آیا یک عمر آب گل آلود خورده ای تا بدانی که یک بلوچ چه میکشد؟

آیا بچه ات را، بخاطر اسهال از دست داده ای تا بدانی که یک بلوچ چه میکشد؟

آیا همسرت از بیکاری شرمندهء بچه های گرسنه ات شده؟

آیا برای بچه ات که با شکم خالی در آغوشت از گرسنگی گریه میکرده، لالایی خوانده ای؟

آیا پدرت. برادرت. همسرت از روی بیکاری و نبودن شغل و کاسبی مجبور به قاچاق فروشی شده اند که بتوانی درد بیکاری را بفهمی؟

آیا شوهرت اعدام شده ؟ و در زیر تازیانهء نگاه و زیر ضرب تهمتهای آشنا و غریبه مجروح شده ای تا زخم دل مرا حسّ کنی؟

آیا دلت از بیمناکی آیندهء وحشتناک فرزندانت پاره پاره و ریش ریش شده تا بتوانی اوج وحشت مرا درک کنی؟

و آیا از بیچارگی و درماندگی ، به صدها درجه زیر صفر رسیده ای که بتوانی ناامیدی مرا حدس بزنی؟

نه! نه! شمایان در پایتخت و شهرهای بزرگ، از من، از زن بلوچ تنهای بی پناه هیچ نمیدانید! پس حق ندارید مرا که برای پایان دادن به اینهمه درد، سمّ داخل خورش ریخته و خود و فرزندانم را کشته ام، ایراد بگیرید و جنایتکار قلمدادم کنید!

بسمت اتاق نگاه میکنم....ماه بی بی در اتاق را نیمه باز کرده و از لای در مرا در وسط حیاط صدا میزند...

- مادر ! فرّخ خوابش برد....

آه...فرّخ با شکم گرسنه خوابید؟؟؟؟؟

ظرف خورش را در وسط حیاط به زمین پرت میکنم....تمام محتوی قابلمه روی خاکها میریزد و قابلمه دو سه دوری بگرد خویش میچرخد و بعد ثابت و به پهلو، یک نفس راحت میکشد.......

شوهرم اعدام شده.....من زنده ام! من یک زنم! یک زن بلوچ! سختیهای بسیاری را از کودکی تاکنون چشیده ام! این هم روی آنها!

من فرزندانم را بزرگ میکنم!

من تمام فرزندان اعدامی ها را به مهر در آغوش میفشرم!

من راه حلی پیدا خواهم کرد....ما راه حل پیدا خواهیم کرد!

تو و من...تو هموطن و من که یک زنم..یک شیرزن بلوچ!

برگرفته از : ایرانگلوبال

No comments:

Post a Comment