بقلم: رازگو بلوچ
جریان مرد مدعی زور و بازو را شنیده اید، که برای نشان دادن قدرت خود تصمیم به خالکوبی نقش شیر روی بازویش گرفت. اما تا دلاک سوزن اول را روی بازوی مرد فرو کرد آخش در آمد که این کجاست که خالکوبیش اینقدر درد دارد. دلاک گفت این اول کار است و از دم شروع کرده ام. گفت آخر کرد حسابی حالا برای یک شیر به این گندگی این دم چه اهمیتی دارد که دست ما را آزررده می کنی. دلاک گفت باشد و تا دوباره سوزن فرو کرد، باز هم آه و فغان مرد بلند شد که این دیگر کجای شیر است. دلاک گفت یالش است. همان موههای پر پشت و پر هیبتش. مرد عجز و لابه اش افزون شد که حالا مگر این شیر اگر یال نداشت شیرنمی شود؟
دلاک گفت چرا، شیر بی یال هم وجود دارد. باشد. از جای دیگر شروع می کنم. اما باز سوزن فرو کردن همان و فریاد مرد به فلک رفتن که اینجای شیر هم را بگذار که به درد کشیدنش نمی صرفد. برو از جای مهمتر ش شروع کرن. این بود که اینبار فغان دلاک در آمد که ای برادر این شکم شیر بود و گیرم که بی یال و دم می شود شیر بود اما بی شکم دیگر چطور؟
شیر بی دم یال و اشکم که دید این چنین شیری خدا کی آفرید
حال حکایت ما هست و نوشتن مان در فضای وب برای ریشه یابی علت عقب ماندگی بلوچ. خوب است که همان سال اول این را خوب فهمیدم و در نوشته ای با عنوان: چه تنهاست آنکه منصف باشد آن را به نوعی منعکس کرده بودم.
من در تحلیل های خود به این نتیجه رسیده بودم که حداقل 9 گروه داعیه و یا امکان اثر گذاری بر این قوم مستضعف را دارند و نتیجتا در نوشته هایم هر 9 گروه را کم و بیش مورد خطاب ویا نقد قرار داده ام:
1- دولت و به ویژه مقامات محلی آن
2- هنرمندان و نویسندگان غیر بلوچ کشور
3- افراد شیعی خاصی که در خصوص بلوچ سنی مذهب دارای توهمات تند و نادرستی هستند
4- تشکیلات مذهبی اهل سنت بلوچ از دیدگاه اجتماعی و نه مذهبی
5- دانشگاهیان و در سخواندگان بلوچ
6- خوانین سابق و متنفذین امروز
7- سیاست ورزان بلوچ
8- هنر مندان بلوچ
9- افراد سنتی وعوام بلوچ
با نگاهی به مطالب گذشته مان مدعای فوق براحتی قابل اثبات است. نوشته ای چون "نقدی بر نقد آقای رخشانی: دهمرده رفت"، در واقع نوعی باز خورد ازعمکلرد دولت است، "جنگ مذهبی: جنگ برای خوبی یا جنگ برای خوبان" تلنگری است به همه فرقه گرایان که مذهب را مثل قومیت بهانه ای برای تهاجم و تخاصم علیه همدیگر می دانند.
تلنگرهای بسیاری اینجا و آنجا به روشنفکران ایرانی غیر بلوچ زده شده که بلوچ آنگونه که هست بشناسند نه طبق ذهنیت های خود، و این کاری بوده که بنده نه فقط در این وبلاگ، بلکه حدود بیست سال پیش در زمان دانشجوئیم (سال 1370) با چاپ مقاله ای در روزنامه اطلاعات با عنوان " سینما آئینه حقیقت نمایی در بلوچستان نیست" آغاز کردم اما توفیق ادامه مستمر نیافت.
همچنین مقاله " دانشگاهیان بلوچ از ملایان یاد بگیرند قصد یاد آوری عملکرد دانشگاهیان بلوچ به خودشان را دارد، مخاطب "سوزنی به خود" سیاست ورزان سیاه و سفید اندیش است که مخالفت با دولت ها را اول و آخر دفتر خدمت به بلوچ می دانند.
نوشته "دردی کهنه در عصر مدرن" به رسوب و احیاء تفکر شوم خانی در بلوچستان می پردازد، "ادب بلوچی چگونه پاسداری می شود" وضعیت اسف بار هنر مندان و ادیبان عاشق پیشه و پر تلاشش بلوچ را به این جامعه یاد آور می شود، و " سنت یا مقاومت در برابر تغییر" به سنتی هایمان می گوید که تا در کنار سنت پرستی مثبت از آثار شوم عادت " مقاومت در برابر تغییر" غافل نباشند، همه ما مخاطب "او یک بلوچ است" هستیم که او را بیشتر بشناسیم.
طبیعی است که بازتاب ها در این مدت بسیار متفاوت بوده است:
یکی دو نفر عزیزانی که قد و قواره مرا می دانستند گفتند که در این آشفته بازار چیزی که زیاد است انتقادات و حتی تبلیغات سیاسی له و علیه دولت ها آنهم در رسانه های عریض و طویل و این کار تو نیست که وارد این میدان بشوی چرا که هم حرفت چیز دیگری است و هم اینکه تا سره از ناسره تشخیص داده شود و کسی بفهمد که که هستی و چه میخواهی بگویی دیگر زبانی برای گفتن باقی نمانده است. گفتیم به چشم و این یکی را شروع نکرده بوسیدیم گذاشتیم کنار.
+د و بررسی رویه اجتماعی مولوی های عزیزمان که عملا به عنوان تنها نهاد اجتماعی غیر دولتی بلوچ می باشند هم کار را به آنجا کشاند که عزیزی گفت فلانی اوضاع خراب است و اگر پیدایت کنند برای یک وعده پذیرایی مجانی در خدمت شان خواهی بود، حالا سفارش شان سافتدرینک باشد یا هات درینک خدا می داند! گفتیم باشد یک کم ترمز کنیم و به خودمان استراحت بدهیم بهتر است اینطوری آبرویمان پابرجا می ماند.
خواستیم از فقدان میل قوی به تغییر در جامعه بگوئیم که داد کسانی در آمد که تو داری بلوچ را تحقیر می کنی و پیش قجر ها آبرویش را می بری. گفتیم باشد مراعات می کنیم.
+مدیم تلنگری به دانشگاهیان بزنیم که بابا شما کجای دارید، عزیزانی که البته درکشان می کنم دادشان در آمد که الکی ما را نیش می زنی و اصلا علمی نمی نویسی و حرفهایت سطحی است. گفتیم باشد، ما که برنامه PhD مان بخاطر همین نوشته ها کنار گذاشتیم، ولی حالا می رویم دوباره رویش فکر می کنیم که PhD مان واجب تر است یا این نوشتن ها ( اما سرانجام باز این شور نوشتن بود که بر مزایای دکتر شدن چربید).
نوبت به نوشتن از خوانین به عنوان تنها مدعیان رهبری جامعه مان در گذشته که رسید باز داد و فغان ها بالا گرفت. از تحقیر و توهین و مغالطه گرفته تا نصحیت های دلسوازانه نثارمان شد که دست بر دارم. انگار بی آنکه بدانم دست روی جایی خیلی خاص و حساس گذاشته بودم.
مانده بودیم چه بکنیم. کمی لجبازی کردیم. آخر اینکه نمی شود. مگر ما با پدر بزرگ و خان دائی و خان داداش این و آن کاری داریم و یا با طایفه ای سر جنگ داشته ایم که حال بخواهیم با قلم انتقام بگیریم؟ بحمدالله از ابدالدهر تا حال هیچ سابقه پدر کشتگی و کدورت شخصی برایمان وجود نداشته است و هر چه نوشته ام و خواهم نوشت محصرا حاصل درک عمومی ام از جامعه است و ذره ای عقده شخصی – لااقل مستقیم و آگاهانه- در آن دخیل نبوده و نخواهد بود.
اما آخر اینجا یک اشکال وجود دارد: مگر خودتان می گوئید اینها (خوانین سابق) چهره های تاریخی ما هستند. اینها قرن ها تنها قدرت بلامنازع این جامعه بوده اند. پس من چطور حق ندارم سالهای سال تاریخ خود را نقد و تحلیل نکنم؟ اگر آنها پدر بزرگ و دائی و داداش شخصی شما هستند که نگوئید جزء تاریخ مایند. ولی اگر چهره تاریخی اند پس دیگر فقط اهل خانواده شما نیستند که حرف زدن از آنها جرم باشد و اجازه اش دست شما.
بلکه در این صورت باید آنها را به تیغ نقد سپرد و همه ابعاد شخصیتی و اعمال شان را حلاجی نمود تا بفهمیم چرا اینهمه عقب مانده ایم. آنها باید و باید در مقابل تاریخ پاسخگو باشند. چه رفته است بر بلوچ در زمان آنها که اثراتش هنوز هم دامن ما را رها نمی کند؟
می فرمایند باید از جورقجرو بیگانه ای که هیچ توقعی دیگر از آن نمی رود و تکلیف آن روشن است باید نوشت ولی روی قرن ها شیوه خود کامگی و ظلم و تحقیر و تبعیض نژادی و استبداد پروری محلی سرپوش گذاشت.
بخواهیم سرپوش بگذاریم هم نمی شود. آخرخودشان اگر چه دیگر نیستند اما هنوز همان مولفه های شخصیتی شان زنده اند. مولفه هایی که با شدت و حدت در فرهنگ ما جاری و ساری شده است. مولفه میل به قدرت و ماندن در راس هرم برای گروهی از ما به یک عقده روانی خطرناک تبدیل شده که حاضریم هر بهائی و لو خیانت مجدد را برای آن بپردازیم. و این کار را داریم می کنیم. کافیست همین الان فرصتی ایجاد شود و چراغ سبزی به بعضی ها که برای بلوچ لالایی می خوانند داده شود. ببیبنیم چه ها که نخواهند کرد. درست است که حافظه تاریخی مان ضعیف است اما کور و کر که نیستیم و هنوز اینگونه نجواها دور و بر برپاست.
مولفه احساس برتری نژادی در دانه دانه گلبولهای خون ما لانه کرده و به نوه و نبیره هایمان هم به ارث رسیده است. حتی دهه ها زندگی در فضای خارج هم نتوانسته ذره ای آن را محو کند. پس ما مشکل فرهنگی داریم نه صرفا مشکل سیاسی. همین سینه چاکان سیاست از این دست، بگویند برای این مشکل فرهنگی چه کرده اند؟
تصور کنید ما را با همین وضع به حال خودمان رها کنند. آن وقت تازه شروع طوفانی مهیب خواهد بود. چه شمشیرها که از غلاف بر کشیده نخواهد شد. چه زهی زهی هایی که بر نخواهد خواست. چه شجره نامه هایی که از این میر و آز آن حاکم علم نمی شود تا سند استحقاق شان برای سروری مجدد باشد. آن وقت تازه زمان عقده گشایی ها و سرگشودن زخم های کهنه خواهد بود. اما آنوقت دیگر کسی به راه حل قلمی نمی اندیشد. کسی پاسخ را در کتاب و اینتر نت نخواهد جست. صدای گلوله خواهد بود که به جای تق تق کیبرد از این کوهها برخواهد خواست. آن وقت می گوئیم کاش نسل های پیشین خود مسدله خود را در همان زمان حل کرده بودند و ما را از شر خود راحت ساخته بودند.
اما باشد. وقتی که برای نوشتن از دولت و دانشگاهی و ملا و سنتی و غیره باید حساب پس داد، شما که جای خود دارید شمایی که هنوز عادت ندارید بدون پیشوند " واجه" صدایتان کنند. چشم "واجه". از شما هم نمی نویسم. حدا قل فعلا نمی نویسم تا ببینم دلم چه می گوید.
رازگو بلوچ – 23 اردیبهشت 1389
No comments:
Post a Comment