ساعت هنوز از 9 فراتر نرفته بود كه راهي سرباز شديم. ايرانشهر را ديده بوديم و قلعه ناصري را به سوي جاده چابهار ترك كرديم. بيش از 100 كيلومتر راه داشتيم. قرار بود وقتي راه افتاديم و رسيديم سرباز با نماينده ميراث فرهنگي و گردشگري اين شهرستان _ عدنان حسيني _ تماس بگيريم.
سوار پيكاني شديم كه راننده 50 سالهاي آن را ميراند با لباس سپيد و گشاد بلوچي و شال بزرگي كه روي شانهاش افتاده بود. اين شال بخشي از لباس بلوچهاست. راننده پا را بر پدال گاز ميفشرد تا خيالش راحت شود كاملا به كف شاسي چسبيده است.
پيكان در سكوت بيانتهاي بيابان جاده را ميبلعيد و پيش ميرفت و ما كوههاي صخرهاي سياه كنار جاده را نگاه كرديم و در پيچ و خم گردنهها روي صندلي يله ميخورديم. سكوت مرموز بلوچستان كه هر چه پيش ميرفتيم، سبزتر ميشد، آرامشي بزرگ، آكنده از دلهره در ضمير هر مسافري ميريزد. حسي عجيب ولي دوستداشتني.
حوالي ساعت 10:30 بود كه راننده پرسيد كلات سرباز پياده ميشويد يا جاي ديگر. با عدنان تماس گرفتيم و او با راننده صحبت كرد. با هم بلوچي گفتوگو كردند و پس از چاقسلامتي گرم، راننده گفت: «دايي اين دوست شما همكلاس من بود. او معلم شد و من راننده.»
به روستاي «كومتيك» رسيديم. روستايي كه نامش تعريفش كرده است. يعني لميده در سينه صخره و كوه. پياده شديم و گرم استقبال شديم. سه ميهمان ديگر نيز از زاهدان آمده بودند و در اتاق بزرگ پذيرايي كه با چهار فرش 12 متري مفروش شده بود، نشستيم.
پيش از ورود به منزل، عكاس محجوب تيم گفت: «ببخشيد مزاحم شديم.» ناگهان صدايي جوان سكوت پس از تعارف را در هم كوبيد و بلند گفت: «ايرانيها تنها مشكل رفتاري كه دارند، تعارف است در بلوچستان ضرر خواهيد كرد اگر لب به تعارف بگشاييد.» او بهادر پسر دايي عدنان بود و در زاهدان در رشته كارشناسي كامپيوتر تحصيل ميكند.
شبي گرم و صميمي را گذرانديم و براي صبح قرار گذاشتيم تا قلعه سرباز و كلات سرباز را كه تنگ هم قرار گرفتهاند را تماشا كنيم. شب پيش صحبت از موسيقي فولكلور شده بود، عدنان براي تعمير پخش پرايدش رفته بود دنبال يك تعميركار خوب.
ما همراه بهادر از ديوارههاي خشتي و ريخته قلعه سرباز بالا رفتيم. قلعه را نگاه كرديم كه هيچ حريمي ندارد. از يك سو پاسگاه انتظامي فنس و سيمخاردارش را در سينه قلعه نشانده و از سوي ديگر ساختمان كميته امداد ديوارش را روي پي بيروني قلعه بنا گذاشته است.
از قلعه پايين آمديم و بيتوجه به تذكر سربازي كه ميگفت توي پاسگاه را نگاه نكنيد، وارد كلات شديم. چند كوچه و خانه پر از نخل. چندان پر جمعيت به چشم نميآمد. گر چه بهادر ميگويد به خاطر امور اداري كه در مركز بخش انجام ميگيرد، طي ساعات اداري مراجعين زيادي به كلات ميآيند. او متوجه دير كردن عدنان شده و براي خالي نشدن فضا پرسشهايمان را شروع كرديم و او مانند يك راهنماي كاربلد همه آنچه ميداند را توضيح ميداد.
بهادر در اغلب جملههايش از «مولي عبدا...» ياد ميكرد. او شاعر بلوچ بود و اهل پيشين. بيش از 10 سال پيش در بازگشت از سفر حج فوت كرده است. شاعري كه مايه افتخار بلوچها به حساب ميآيد و پس از فوتش در قطر در اثر سانحه تصادف جسدش را به زادگاهش منتقل كردند. مولي عبدا... قصيدهاي حدود 80 بيت در وصف بلوچستان، آداب و رسوم و فرهنگ مردم اين خطه سروده است.
بهادر شروع كرد به خواندن اشعار مولي عبدا...: «سرباز، د سرحد و سراوانا / قهره و پنوج ور گه و لاشار / هونگ دم پشت تا حد ميناب / بنت و بشگرد و زير برين چه احوال / كه بلوچ يكين لوك فرزندند / كو همين يكين جامه و شلوار / نه اين كه ما ايراني بلوچ تنها / بلكه در هو و صيبي و قزلاز / تا كر و بهران يلين پسك/ نيلين ملان بندي شلي يگار.» بعد ترجمه: «منطقه پايين چابهار را مولي عبدا... تا بشاگرد و ميناب و سرحد و سراوان، بلوچستان مينامد. قهره نام پيشين ايرانشهر است. پنوج اسم منطقهاي در لاشار است. گه اسم قديم نيكشهر بود. همه اين بلوچها فرزند يك خانوادهاند با همين لباس يكسان بلوچ كه شير ميپرورد. بلوچ دزد و راهزن و اشرار نميشود. رهزني سان مرا عيب /دزدي آيد بلوچ عار.»
بهادر شعر را ادامه ميدهد تا ميرسد به نكته نغز شعر: «ني بلوچستان جزو ايران بي / پس چيه كمتر خار و بيغمخوار آنكه غمخوار دستش كوتاه / آن كه سر دست خائن و قدار.» دنبال ترجمانش را ميگيرد: «بلوچستان ما قسمتي از ايران، چرا غريب افتاده است. آن كه غمخوار اين منطقه و قوم است، دستش از تصميمگيري كوتاه است و آن كس كه رشد ميكند و غمخوار محرومان نيست، خائن و قدار لقب ميگيرد.»
مولي عبدا... براي بلوچها مردي اساطيري است. راهنماي جوان 23 ساله كه يك چشمش جاده را ميپايد تا عدنان سر برسد ما را در خيابانهاي كلات ميگرداند و صنايع دستي پيرمردي بلوچ را نشانشان ميدهد. جلوي مغازه پيرمرد، درخت «كوتل» را نشانمان ميدهد. از اين درخت كه ميوهاي سرخرنگ دارد، استفادههاي زيادي ميكنند.
از برگهاي اين درخت حصير، سبد، سفره و سجاده ميبافند. دمپاييهايي از همين برگها ميبافند كه آن را «سواس» مينامند. وقتي از پيرمرد بافنده سن و سالش را ميپرسم، تخميني بين 70 تا 80 سال ميزند. بهادر توضيح ميدهد كه مردم بسياري از روستاها در اين مناطق شناسنامه ندارند. آنها شناسنامه نگرفتهاند تا سربازي نروند. از اين رو برخي مدرسه هم نرفته و سواد نياموختهاند.
بالاخره عدنان ميآيد و براي تماشاي روستاي «مغ» حركت ميكنيم. مغ در زبان پهلوي معناي آتشكده ميدهد. بالاي تپهاي نزديك روستاي فعلي پر از تكههاي سفال شكسته است. نشاني از تمدن به چشم نميآيد، مگر سفالهاي شكسته. با اين حال بلوچ محلي ديگري كه همراهان از تپه صخرهاي بالا آمده ميگويد: «بيشترين خلاف رايج در اين مناطق قاچاق اشياء عتيقه است. خيلي از مناطق نياز به كاوش دارند و قاچاقچيان ميآيند و فرهنگ و تمدن ما را به پاكستان ميبرند و با قيمت ارزان ميفروشند.»
سپس ما را به تماشاي باغ مركبات گرمسيري ميبرند. از در چوبي باغ وارد ميشويم و پيرمردي با دستهاي ترك خورده با لبخند پذيرايمان ميشود. درخت انبه را ميبينيم. در اواخر بهمن ماه تازه گل داده است. كنارش نارنگي پاكستاني راست ايستاده و تا بهار براي گل دادن فرصت دارد. پيرمرد ميگويد: «نخيلات را در بهار هرس ميكنيم. اينجا در هر فصل سال ميوه داريم.» و بفرما ميزند.
پس از آن مرد ميانسالي كه يوسف نام دارد و مسئول خانه بهداشت كلات است. ما را داخل درهاي كوچك ميبرد تا سنگي عجيب را نشانمان دهد. درباره اعتبار و ارزش سنگ را توضيح ميدهد: «آن موقعها هنوز علم بهداشت محيط به اين محلهها سرايت نكرده بود. خانمي اينجا زندگي ميكرد كه تب بچهها را درمان ميكرد. هنوز هم زنده است. الان بايد بالاي 90 بهار را پشت سر گذاشته باشد.»
بعد ما را كنار سنگي كه سوراخي بزرگ دارد، ميبرد و روش درماني را نشان ميدهد، چند نوجوان و كودك همراهمان شدهاند و از سوراخ سنگ ميگذرند.«بچههايي كه تب داشتند، حتي تب مالت ـ هفت بار از اين سوراخ ميگذشتند و پيرزن زمزمه كنان دعا ميخواند و سنگريزهاي به آنها ميزد. پس از آن خوب خوب ميشديم و تب و درد را فراموش ميكرديم.»
از مغ كه 10 كيولمتري پل سرباز است، به سوي كلات باز ميگرديم. از بالاي جاده، رودخانه و حاشيهاش را به چشم مينشانيم. نخلستانهاي وسيع ميانه رودخانه قد كشيدهاند و جزيرهاي كوچك ساختهاند. به اين بخش «ورك» ميگويند. رو به رويش روستاي «ارامكان» واقع شده و روستايي كه نخلهايش دامنه كوه را پوشاندهاند را «اورامان» مينامند. به گفته بهادر تا هفت، هشت سال پيش در مغ برنج ميكاشتند. برنجهاي اين نواحي عطر خوبي داشت. ولي چون محصول كم بود، از پاكستان بذر آوردند.
عدنان از تمدن مردم سرباز در 5 ـ 6 قرن پيش ميگويد: «مردم بيش از پانصد سال پيش در اطراف رودخانه «كژكوك» طرح آبخيزداري داشتهاند. دو طرف رود را به شكل پلكاني بسته بودند تا بهرهبرداري بهينه داشته باشند و بتوانند باغات را سيراب كنند.»
آهنگري به شيوه سنتي را كنار جاده ميبينيم. بلوچي با شاگردش زير كپر نشسته و با شعلهاي كه از دهانه چرخ دستي درميآيد. داس و چاقو درست ميكند.عدنان ادامه ميدهد: «طرح آبخيزداري با ساروج و گچ انجام ميشده و براي محققان ارزش مهندسي زيادي دارد.»
پس از گردش در روستاهاي سرباز به «كوهتيك» برميگرديم. خرمايي به نام «حارك» پيش رويمان ميگذارند. آن را از خرماي مضافتي درست ميكنند. وقتي خرما رسيد و دو پشت آفتاب خورد و سرخ شد از شاخه اصلي جدا ميكنند. ديگ بزرگي پر آب كرده و خرما را داخل آن ميريزند تا خوب بجوشد و پخته شود. سپس آب كشي ميكنند و يك هفتهاي جلوي آفتاب پهن ميكنند تا خشك شود. براي خوش طعمتر شدن حارك در زمستان آن را داخل ديگ ميريزند و يك حرارت ديگر به آن ميدهند.
هر جاي خانههاي بلوچها كه نظر بيندازيم طرحي از سوزن دوزي به چشممان ميآيد. معماري و برشهاي گچ رف و تاقچه تا ملحفههاي روي پشتيها حكايت از طرحي واحد دارد.همان كه روي يقه لباس مردهاي بلوچ هم ديده ميشود. بهادر ميگويد: «بيشتر دخترهاي بلوچ سوزن دوز حرفهاياند. خانمهاي بلوچ خيلي در اجتماع حضور ندارند و بيشتر وقتشان را در خانه ميگذرانند. از اين رو دخترها هنرهاي مادرانشان را با وقت كافي ياد ميگيرند.»
چند ماهيگير كنار رودخانه سرباز مشغول ماهيگري هستند. به اين روش صيد «كپولك» ميگويند. معمولا زنها به اين روش ماهي ميگيرند تا سفره غذا را رنگ و عطري بخشند. ظرفي گود و پارچهاي سفيد كه روي آن ميدوزند، ابزار ماهيگيري است. پارچه را سوراخ كرده و داخلش آرد ميريزند. ماهي براي خوردن آرد داخلي پارچه ميرود و با اين روش در كمتر از پنج دقيقه يك ماهي صيد ميشود.
به رقص بلوچي «دوچاپي» ميگويند. بهادر ميگويد: «چيزي شبيه رقص شمشير سيستان است. البته بلوچها از شمشير استفاده نميكنند. «چاپ» يعني دست زدن و «دوچاپي» يعني وقتي دو نفر رو به روي هم ميايستند و چاپ ميزنند. موسيقي اين رقص آرام شروع ميشود.به تدريج آن قدر تند ميشود كه رقصيدن با آن دشوارتر شده و هيجان مجلس را فرا ميگيرد. معمولا رقص «دوچاپي» را در مراسم عروسي اجرا ميكنند. البته جوانها هم هر گاه هوس كنند يك دوچاپي برپا ميكنند.»
كلات سرباز را به قصد راسك ترك ميكنيم تا از كنار نخلهاي سوخته نصيرآباد بگذريم و با تعجب به نخلستان سوخته خيره شويم. تا چند سال پيش ساكنان نصيرآباد كه امروز به جاده چسبيده است. در «گوآسلکان» زندگي ميكردند. پس از خشكسالي آنها خانههايشان را آن سوي رودخانه رها كردند و نزديك چاه ماوا گزيدند. خشكسالي نخلهايشان را سوزاند و اهالي براي اين كه پولي در بساط داشته باشند، آنها را به آتش كشيدهاند. بدين ترتيب موفق شدند از بيمه خسارت دريافت كنند.
No comments:
Post a Comment