Long live free and united Balochistan

Long live free and united Balochistan

Search This Blog

Translate

حاشيه نشيني و كلانشهري بنام زاهدان



چلي آباد

پاسي از نيمه شب-آنهم در سوز و سرماي دي ماه زاهدان- گذشته بود، به شكار طعمه اي آمده بودم! نمي دانم اما دوستم اينطور گفته بود: "مي تواني در اينجا پيداي­شان كني؟"

وقتي وارد خيابان مي شويم، خانه هاي آجري، سنگي، كاه گلي و آسفالتي كج و كوله و از رنگ برگشته، انگار هول زده به زمين پرچ و چسب اش كرده باشند و چند تير چراغ برق را مي بيني. از همان آغاز واژه ها كابوس وار در ذهنم جولان مي دهد" رقت، ترحم، رنج، درد و شايد در نهايت مرگ" 

طعمه اول؛ دو زن، با لباس و كاپشن هاي كهنه و رنگ و رو رفته، شايد فقط براي فرار از سرماي شب خود را آنجور پارچه پيچ كرده باشند! آهسته رانديم تا چهره ها و جان هاي نيمه جان را خوب رصد كنيم.دوربينم به كار مي افتد، اضافه كنيد، نور ضعيف و چرك تاب تير چراغ برق و تعادل ناموزون و لرزان دوربين را...

«دو زن، با قامت هايي استخواني چون مُرده هايي از گور گريخته-آنهم با آن گچ هايي كه به صورت هاي لغور و بيمارشان مالانده بودند!- و صورت هاي مچاله شده.

يكي از زنها با صداي گرفته و گره ي- لابد از دود نه از بغض يا چيزي ديگر- گفت" مستقيم"

 مورمورم شد و موهاي بدنم سيخ . دوستم گفت "عجله نكن" 

بعد انگار به ديدن فيلمي آمده باشد اضافه كرد" جلوترش را بايد ببيني!"

باز  سه مرد لاغر، تكيده با صورت هاي سياه تاوه و چروكيده؛ كه گوني هايي بر دوش خميده شان سنگيني مي كرد. پرسيدم"  اينها به كجا مي روند ؟"


Donbale matlab dar: 

http://www.ganjamin.blogfa.com/

No comments:

Post a Comment