كودكی یا خردسالی نامزد یگدیگر می شوند. چه بسا اتفاق می افتد كه بدین منظور ناف دختری را برای پسری می برند. دراین ارتباط حتی اصطلاحی در بلوچستان هست كه گفته می شود (( ناف فلان دختر را برای فلان پسر بریدهاند.)) دختر و پسری كه بدین صورت در سنین كودكی نامزد شوند، نمی توانند در سن بلوغ همسر دیگری انتخاب كنند.
مطابق این رسم هانی دختر مَندو از كودكی نامزد شیخ مرید پسر پسر شیخ مبارك است. مندو كه به او مندوست هم گفته شده، در زمان حكومت میر چاکر فرماندار ایالت كلات دربلوچستان پاكستان بوده است.
وقتی شیخ مرید به سن بلوغ می رسد جوانی است برومند و از تمام جوانان زمان خود نیرومند تر- به حدی نیرومند كه از كمان او، از فرط سنگینی، جز خودش دیگری قادر به رها كردن تیر نیست.
هانی نیز در سن بلوغ، چه از لحاظ وجاهت و چه آشنایی به امور خانه داری، بین دختران طوایف بلوچ زمان خود سرآمد و یكتا است.
شیخ مرید كه مطابق رسومات بلوچی، به علت نامزدی با هانی حق هم بازی شدن با او را در سنین كودكی ندارد با آگاهی از زیبایی محسنات اخلاقی شیفته و فریفتهی او میشود. اما قبل از این كه این دو با هم ازدواج كنند میر چاكر خان كه پس از فوت پدرش شَیهَك سرداری طائفه رند را به عهده دارد، با دیدن هانی و با وجود اطلاع قبلی از نامزدی هانی و شیخ مرید، به او دل میبازد.
با توجه به این كه گسستن نامزدی این دو امكان پذیر نیست، از این رو در صدد چاره اندیشی بر آمده؛ نقشهای كه می تواند هدف او را تحقق بخشد طرح ریزی می كند.
این نقشه بهره گیری از قول بلوچی است. در یكی از مجالس بزم كه همه سران طائفه و شیخ مرید حضور دارند، میر چاكر خان از حاضرین میخواهد به میمنت این مجلس با شكوه هر یك از آنها قول بلوچی ادا كنند.
در این زمینه خود او پیش قدم شده دو قول بلوچی اظهار میدارد: یكی این كه هیچ كس در جنگ پشت او را نخواهد دید و دیگر اینكه به هیچ كس و به هیچ عنوان دروغ نخواهد گفت. دیگران نیز هر كدام به نوبت قول های ذیل را ادا می كنند.
قول هیبتان فرزند بیبگر: هرگاه شتری با گله شتران من بیامیزد، آن شتر را از آن هر كس باشد، تصاحب خواهد كرد.
قول جارو فرزند جَلَب: هر كس دستش به محاسن من برسد، او را زنده نخواهم گذاشت.
و بالاخره قول شیخ مرید: صبح پنجشنبه پس از نماز فجر، هر كس چیزی از من بخواهد بدون تامل به او خواهم بخشید.
پس از اتمام مجلس میر چاكر خان با خوشحالی فراوان درصدد انجام نقشهی از قبل طراحی شدهی خود برمی آید. بدین منظور یكی از بهترین ناقه های خود را به گله ی هیبتان رها می كند و او را از دست میدهد. جارو سر تنها كودك خود را به علت این که محاسنش دست برده از تن جدا می كند؛ بدون آنكه به توطئه ی میرچاكر واقف باشد.
صبح پنج شنبه پس از نماز فجر، میرچاكر عده ای لانگو را كه طائفهای از نوازندگان و خوانندگان در بلوچستان به شمار می آیند به مسجد نزد شیخ مرید می فرستد تا از او بخواهند كه هانی به عقد میر چاكر درآید.
شیخ مرید گرچه به توطئه میرچاكر خان مظنون بوده است مع الهذا به علت قول بلوچی كه داده است، ناگریز با تقاضای آنان موافقت می كند ولی پس از این موافقت مشاعر و سلامت خود را از دست میدهد و به حالت جنون روی آور می شود.
هانی گرچه به عقد میر چاكر خان درمیآید، اما آنچنان گرفتار عشق شیخ مرید است كه در تمام عمر خود پیوسته لباس سیاه می پوشد، هیچ گاه آرایش نمی كند، ازمقاربت با میرچاكرخان امتناع می ورزد و همچنان باكره می ماند.
همه ی مساعی میرچاكر از قبیل اهدای البسه گرانقیمت، زیورآلات طلا و جواهرات به منظور رام كردن هانی بلااثر میماند: «دل چیزی نیست كه بتوان آنرا مهار كرد و هرجا مانند شتر آنرا هدایت نمود. عشق را نمی توان به بهای سیم و زرخرید.»
در این میان روزبه روز جنون شیخ مرید شدت میابد و بلا خره به مسلك درویشی می پیوندد و سپس به مكه عزیمت و در آنجا بیش از 30 سال اقامت می كند.
شیخ مرید، پس از این مدت طولانی، همراه گروهی از زوار مكه و درویشان به شهر ودیار خویش بر می گردد. (در طول این سال ها، میرچاكرخان چشم از جهان فروبسته است.)
هیچ یك از اهالی او را نمی شناسد، تا اینكه در یك مسابقه تیروكمان، شیخ مرید از كمان مخصوص خود كه اهالی شهر به عنوان یادبودی از او در معرض نمایش گذارده اند و به علت سنگینی هیچ فردی جز او قادر به پرتاب تیر از آن نیست، به سهولت تیری رها میكند.
صدای پرتاب تیر به گوش هانی و به گفته ای به گوش پدر و مادر شیخ مرید كه هنوز در قید حیات هستند میرسد و آنها را متوجه ورود او به شهر می كند اما قبل از اینكه بتوانند به او دسترسی یابند شیخ مرید شهر را ترك می گوید و پس از آن هیچ خبر و اثری از خود به جا نمی گذارد.
داستان شیخ مرید وهانی از رویدادهایی است كه در نیمه دوم دهم هجری قمری اتفاق افتاده است
مطابق این رسم هانی دختر مَندو از كودكی نامزد شیخ مرید پسر پسر شیخ مبارك است. مندو كه به او مندوست هم گفته شده، در زمان حكومت میر چاکر فرماندار ایالت كلات دربلوچستان پاكستان بوده است.
وقتی شیخ مرید به سن بلوغ می رسد جوانی است برومند و از تمام جوانان زمان خود نیرومند تر- به حدی نیرومند كه از كمان او، از فرط سنگینی، جز خودش دیگری قادر به رها كردن تیر نیست.
هانی نیز در سن بلوغ، چه از لحاظ وجاهت و چه آشنایی به امور خانه داری، بین دختران طوایف بلوچ زمان خود سرآمد و یكتا است.
شیخ مرید كه مطابق رسومات بلوچی، به علت نامزدی با هانی حق هم بازی شدن با او را در سنین كودكی ندارد با آگاهی از زیبایی محسنات اخلاقی شیفته و فریفتهی او میشود. اما قبل از این كه این دو با هم ازدواج كنند میر چاكر خان كه پس از فوت پدرش شَیهَك سرداری طائفه رند را به عهده دارد، با دیدن هانی و با وجود اطلاع قبلی از نامزدی هانی و شیخ مرید، به او دل میبازد.
با توجه به این كه گسستن نامزدی این دو امكان پذیر نیست، از این رو در صدد چاره اندیشی بر آمده؛ نقشهای كه می تواند هدف او را تحقق بخشد طرح ریزی می كند.
این نقشه بهره گیری از قول بلوچی است. در یكی از مجالس بزم كه همه سران طائفه و شیخ مرید حضور دارند، میر چاكر خان از حاضرین میخواهد به میمنت این مجلس با شكوه هر یك از آنها قول بلوچی ادا كنند.
در این زمینه خود او پیش قدم شده دو قول بلوچی اظهار میدارد: یكی این كه هیچ كس در جنگ پشت او را نخواهد دید و دیگر اینكه به هیچ كس و به هیچ عنوان دروغ نخواهد گفت. دیگران نیز هر كدام به نوبت قول های ذیل را ادا می كنند.
قول هیبتان فرزند بیبگر: هرگاه شتری با گله شتران من بیامیزد، آن شتر را از آن هر كس باشد، تصاحب خواهد كرد.
قول جارو فرزند جَلَب: هر كس دستش به محاسن من برسد، او را زنده نخواهم گذاشت.
و بالاخره قول شیخ مرید: صبح پنجشنبه پس از نماز فجر، هر كس چیزی از من بخواهد بدون تامل به او خواهم بخشید.
پس از اتمام مجلس میر چاكر خان با خوشحالی فراوان درصدد انجام نقشهی از قبل طراحی شدهی خود برمی آید. بدین منظور یكی از بهترین ناقه های خود را به گله ی هیبتان رها می كند و او را از دست میدهد. جارو سر تنها كودك خود را به علت این که محاسنش دست برده از تن جدا می كند؛ بدون آنكه به توطئه ی میرچاكر واقف باشد.
صبح پنج شنبه پس از نماز فجر، میرچاكر عده ای لانگو را كه طائفهای از نوازندگان و خوانندگان در بلوچستان به شمار می آیند به مسجد نزد شیخ مرید می فرستد تا از او بخواهند كه هانی به عقد میر چاكر درآید.
شیخ مرید گرچه به توطئه میرچاكر خان مظنون بوده است مع الهذا به علت قول بلوچی كه داده است، ناگریز با تقاضای آنان موافقت می كند ولی پس از این موافقت مشاعر و سلامت خود را از دست میدهد و به حالت جنون روی آور می شود.
هانی گرچه به عقد میر چاكر خان درمیآید، اما آنچنان گرفتار عشق شیخ مرید است كه در تمام عمر خود پیوسته لباس سیاه می پوشد، هیچ گاه آرایش نمی كند، ازمقاربت با میرچاكرخان امتناع می ورزد و همچنان باكره می ماند.
همه ی مساعی میرچاكر از قبیل اهدای البسه گرانقیمت، زیورآلات طلا و جواهرات به منظور رام كردن هانی بلااثر میماند: «دل چیزی نیست كه بتوان آنرا مهار كرد و هرجا مانند شتر آنرا هدایت نمود. عشق را نمی توان به بهای سیم و زرخرید.»
در این میان روزبه روز جنون شیخ مرید شدت میابد و بلا خره به مسلك درویشی می پیوندد و سپس به مكه عزیمت و در آنجا بیش از 30 سال اقامت می كند.
شیخ مرید، پس از این مدت طولانی، همراه گروهی از زوار مكه و درویشان به شهر ودیار خویش بر می گردد. (در طول این سال ها، میرچاكرخان چشم از جهان فروبسته است.)
هیچ یك از اهالی او را نمی شناسد، تا اینكه در یك مسابقه تیروكمان، شیخ مرید از كمان مخصوص خود كه اهالی شهر به عنوان یادبودی از او در معرض نمایش گذارده اند و به علت سنگینی هیچ فردی جز او قادر به پرتاب تیر از آن نیست، به سهولت تیری رها میكند.
صدای پرتاب تیر به گوش هانی و به گفته ای به گوش پدر و مادر شیخ مرید كه هنوز در قید حیات هستند میرسد و آنها را متوجه ورود او به شهر می كند اما قبل از اینكه بتوانند به او دسترسی یابند شیخ مرید شهر را ترك می گوید و پس از آن هیچ خبر و اثری از خود به جا نمی گذارد.
داستان شیخ مرید وهانی از رویدادهایی است كه در نیمه دوم دهم هجری قمری اتفاق افتاده است
No comments:
Post a Comment