چرا در مراسم عزاداری زاهدان گریه کردم
در این ایام محرم وقتی امروز به زاهدان ء سیاهپوش باز گشتم ، باورم نمی شد که اینجا مرکز سرزمین بلوچ و بلوچستان است. انگار در ناکجاآبادی غریبه بین نجف و کربلا یا برهوتی لعنت شده بین حلّه و کوفه و در میان هزاران زنگی مست و "وهمی" مسخ شده گرفتار آمده ام. هیاهوی پرآشوب و گیج و کر کننده ایستگاه های صلواتی و مداحی و خیمه هایی تعزیه و عزاداری تکایا و تشکیل هیات ها و دسته های سینه زنی و زنجیر زنی و خودزنی و نصب بیرق و همایش شیرخوارگان حسینی، علم کشی، دهل زنی، و برنامه های سوگواری و عزاداری رقابتی بین زابلی ها و بیرجندی ها و کرمانی ها و یزدی ها و رضوی ها (خراسانی ها) و به تازگی ها کرمانشاهی ها هم؛ و دیگران و مهمتر از همه برگزاری تجمع عاشورایی پرشور زائران پاکستانی و افغان در زاهدان و دیدار از نمایشگاه " کودکان کربلا تشنه اند" ، مرا همانند غباری شناور بر امواج وهم انگیز سیاره ای ناآشنا به آن لبه پرت دنیا و به دوردست های وهم و خیال پرتاب کرد. گویی مراسم منسوخ شده "جن گیری" اجداد من که به اجنه و ارواح شریر و دفع آنها در آئین سنتی بلوچها و مراسم مذهبی صوفیگری حنفی اعتقاد داشتند، در نگاره و قامتی دیگر توسط "دیگران" در مقیاسی بسیار وسیع تر و با شکوه تر بازیابی و بازتولید شده اند. اما در این مراسم نه از اسلاف سیه چرده و اجداد رفته من خبری بود، و نه از اعقاب و "پس آیندگان" آنها. گویی که هیچگاه نبوده اند. گویی که هرگز نیستند.
با دیدن همه این خودزنی ها در شهری که انگار مرکز بلوچستان نیست، غمی عمیق مرا در خود بلعید و من فروریختم در ظلمت هولناک پوچی های ناگفته که بطرز غریبانه ای مرا به گریه انداخت. گریه نه بخاطر امام حسین که ١٣٣٠ سال پیش شهید شد و رفت و یا بخاطر طفلان کربلا که در آن زمان از تشنگی مردند؛ بلکه بخاطر خودم، بخاطر طفلان بلوچ که هنوز هم بعد از ١٣٣٠ سال بخاطر تشنگی، گرسنگی، فقر و بیماری هلاک می شوند. بخاطر سرزمینی که از دست ما رفت و ما در آن به غریبه هایی "غیرخودی" و شاید هم مزاحم تقلیل یافته ایم. بخاطر "دُزدآپی" که "دُزدان" آن را از ما "دُزدیدند" و ناجوانمردانه به ما برچسب "دُزد" و قاچاقچی زدند تا گزیده تر کالا برند. گریه کردم بخاطر نمایشگاهی بنام " کودکان بلوچستان تشنه اند" که هرگز برگزار نشد، آنهم در شهر مرکزی بلوچها که در آن بلوچ به حاشیه رانده شده تا "گجر" با شکوه تمام برای "کُـشتگان" عرب توسط خود عرب در صحرایی هزاران کیلومتر دورتر از اینجا، همایش و نمایش برگزار کند. و ما با چشمان گریان در بیغوله های شیرآباد و کریم آباد و یا در واهشته های چلی آباد و بابائیان و یا در پس کوچه های متروکه چهاراه رسولی نظاره گر بدعهدی تاریخ باشیم . تاریخی که ما را فراموش کرده و با حسرت از ما گذر کرده است و سرزمین ما را مظلومانه به یغما برده است؛ یا برده اند. و در چنین شرایطی بود که من برای مظلومان عصر حاضر در سرزمین بتاراج رفته خویش، و حتی برای خودم گریه گردم. و برای اسلافم که آئین و مراسم بسیار معقول تر "جن گیری" و "گوات" و "پتر" آنها را به سخره می گرفتم، می گرفتیم ! و با غمی نهفته اینده ای نه چندان دور را در رویایی بس تلخ تجسم کرده و این شعر را زیر لب زمزمه می کردم:
بودم آن روز من از طایفه ٔ دُردکشان / که نه از تاک نشان بـَود و نه از تاک نشان .
.
بلوچ نقاد . ٦ محرم. زاهدان
بودم آن روز من از طایفه ٔ دُردکشان / که نه از تاک نشان بـَود و نه از تاک نشان .
.
بلوچ نقاد . ٦ محرم. زاهدان
No comments:
Post a Comment