Attaullah Raisi-ghasrighandi ۱۵ عدد عکس اضافه کرد.
آیا این است سهم من بلوچ از ایران ؟ آیا با این زندگی به ایران افتخار کنم؟ به چه دلیلی من بلوچ بگویم {چون ایران نباشد تن من هم مباد!؟ }
ای زن و مرد بلوچ بیا از امروز تصمیم بگیریم و چشمان خود را باز کنیم! اعتراض کردن را یاد بگیریم و با صدای بلند به ظالم بگویم نه!. آیا واقعا این حق زنان و خواهران و مادران ماست که در قرن ۲۱ باید زیر درختان مانند حیوانات وحشی وضع حمل کنند؟! والاه به این نمی گویند زندگی کردن! بیاید به خود ایمان بیاوریم و این رنگ کثیف را برای همیشه عوض کنیم .
ایلنا-یاسمن خالقیان: یک سال و نیم از شروع تهیه گزارش از مناطق محروم ایران می گذرد؛ از داستان زندگی مردم دروازه غار, پاسگاه نعمت آبادو خاک سفید تهران, سیستان و بلوچستان, ایلام و خوزستان.آدمهایی که این روزها زندگی شان کردم با خطی به هم وصل میشوند. برخی فراموش شده و عده ای دیگر تنها در سکوت ادامه می دهند, مردم مزارع خشک شده, مردم بی برق که با نزدیکترین درمانگاه چندین کیلومتر فاصله دارند, مردم خراسان جنوبی در جوار استانی با بزرگترین نهاد موقوفاتی جهان اسلام که شاید مهمترین دغدغهاش ممانعت از برگزاری کنسرت است.بعد از جاده ای پرپیچ و خم راننده به یک جاده فرعی می پیچد. سه نفرند و به محض مشاهده غریبهای در روستا به سمت خانه کاهگلی کوچکی که فاصله کمی با آنها دارد می دوند و با یک مرد که باید پدر آنها باشد باز می گردند و کمی دورتر با دقت به حرفهای ما گوش می دهند.صداها در سرم تکرار می شود.” خشکسالی اومده, خیلیها از روستا رفتن, نه اینکه برن یه جای بهتر, فقط جاشون رو عوض کردن, حاشیه شهر بهتر ازاینجاست؟ اونجاهام کار نیست.”
بعد راه میافتد تا تنور خاموش روستا را نشانم بدهد. “مردم به سختی زندگی میکنن, زمستونای سختی داریم, آب و گاز نداریم؛ اما برق داریم, فصل سرما که میشه مردم قندیل می بندن.” زل میزنم به بچهها که حالا تعدادشان بیشتر هم شده. میگوید:” وضعیت بچهها هم خوب نیست, شانس بیارن که مریض نشن؛ چون معلوم نیست چقدر باید منتظر بمونن تا یه ماشین از این جاده رد بشه و به درمانگاه برسن.”یک اتاقک آجری در گوشهای از روستا جایی برای درس و کتاب کودکان است, زمستانها به سختی گرم میشود و در بهار هم چندان خنک نیست, معلم هم شبها در همین اتاقک میخوابد, تمام زندگی او در ماههایی که در این روستا به بچه ها درس میدهد در همین اتاق خلاصه می شود. بچه ها نیز تنها تا کلاس ششم دبستان درس میخوانند؛ اگر توانایی پرداخت هزینهها را داشته باشند راهی شهرستان نهبندان میشوند؛ البته بیشتر آنها وارد دنیای بزرگسالان و کار میشوند.پسرک به دیوار تکیه داده, مستقیم به لنز دوربین نگاه می کند, مرد میگوید:” تمام سال رو با دو دست لباس سر میکنیم, بچه که بودیم اونقدی سرسبز بود که بدونیم بازی و بالا رفتن از درخت چیه, این بچهها که فقط از زندگی گرسنگی و گرما و بی آبی رو فهمیدن, باید شانس بیاری از اینجا بری و خوب زندگی کنی, این انتخاب ما نبود که توسری خور و گرسنه باشیم, دنیای ما همینه, همین که میبینی, هیچ چیز اضافهای هم نداره.”مردم ماخونیک تا 50 سال پیش، چای نمینوشیدند، شکار نمیکردند و اصلاً گوشت هم نمیخوردند, آنها هنوز هم سیگار نمیکشند و این کار را گناه میدانند و در پاسخ به این سوالم که تلویزیون دارید یا نه می گویند:” تا چند سال پیش بهش میگفتیم شیطان اما الان گاهی ازش استفاده میکنیم.”
No comments:
Post a Comment