Long live free and united Balochistan

Long live free and united Balochistan

Search This Blog

Translate

قصه یک پسر13 ساله بلوچ


قصه یک پسر13 ساله بلوچ

دوستان عزیز تا اخر بخونید این یک حقیقت است

سلام آقا..

سلام،کی هسی. چرا آشفته و پریشانی چیزی میخای ؟

ن آقا

پس چی؟؟

آقا دیدم بار ماشینت گازویله منتظر ماندم تا بیایحتما میری خط پاکستان!

بله پسرم اگ خدا بخاد همین مقصدو دارم
آقا میش من باهات بیام؟

تو؟
ن پسرم تو واس شاگردی خیلی کوچیکی
خطرناکه واس تو،،ببینم چند سالته؟

آقا من 13 سالمه

آقا میدونم خطرناکه پدرم با برادرم تو همین
خط کار میکنن،الان هم 2 روزه ک رفتن
ولی هنوز نیومدن،آقا تورو خدا منو با

خودت ببر تا ب بابام بگم زوتر برگرده

پسرم خودتو ناراحت نکن. برمیگردن بابات اینا 2 روز ک هیچی نیس،ی هفته دو هفته شاید طول بکشه آخه راش خیلی دوره،اسم بابات کیه حال
ا
ناصر آقا مادرم دیگ طاقت نداره،بابام بش قول داد زود بر میگرده میبرتش دکتر
با این حرفش خیلی نارحت شدم،پرسیدم پسرم مگ مامانت چشه؟

آقا مامانم مریضه سرطان داره چن دفه بابا با پول گازویل کشی برتتش دکترای نزدیک،اما دیگ حالش خیلی خرابه میخاد ببرتش پاکستان ولی پول نداش بار زد رفت تا پول بیاره مادرمو ببره دکتر
پسرم تو الان باید مراقب مادرت باشی مرد باش قوی باش چرا اشکات داره میریزه پاک کن اشکاتو،ن پسرم نمیش با من بیای اما بت قول میدم ب محض اینک رفتم باباتو برمیگردمون،تو الان ک بابات نیس مرد خونه ای باید مراقب مامانت باشی،

این پسر نگاهی بم انداخت بدون اینکه سخنی بگه بدو رفت انگاری ب یاد افتاد ک مادرش نیاز ب مراقبت داره
باتوکل ب خدا در ماشینو باز کردم از همنجا اراده کردم بردن این بارم. فقط حل مشکل این پسره است ،تما راه تو فکر حرفاش بودم ،تا رسیدم خط ،خیلی خلوت بود،خوشحال شدم زوتر ب مقصدم میرسم تا رسیدم بولو از چن نفر پرسیدم آقا ناصر با پسر میشناسینش،نشناختن،،گازویلامو دادم پولو گرفتم دوباره سوار ماشین شدم ،باخود گفتم حتما برگشته خونه اش منم خاسم با عجله برم تا شاید جاب توقف کنن شاید شد ببینمش کمکش کنم

توراه بودم چن نفر بهم اشاره داد ک راهو بستن،توقف نکردم چون ن بارداشتم ن گالن ،ب راهم ادامه دادم. یهو چشمم ب ی شلوغی افتاد،هرچند عجله داشتم خاستم برم بپرسم شاید آقا ناصرو پیدا کردم،تا نزدیک شدم،ی آقای میانسال با ی پسر22 ساله رو زمین افتاده بودن لباسهای سفیدشون قرمز از خون بود،پرسیدم چی شده یکی جواب داد پلیس ترورشون کرده،گفتم بار داشتن صدا اومد گفتن ن،، ان لله ان علیه راجعون،،،از یکی پرسید شخصی ب نام ناصر میشناسی؟؟؟

ناصر؟؟؟ کدوم ناصر؟

گفتم نمیدونم فقط میدونم تو خط گازویله پا پسرشه،

گفت اینک اونجا تیر خورده بود ناصر بود با پسرش،شاید همینو میگی،!
ادامه داد ب قصه ناصر کشته شده
مرد خوبی بود با ما همسفر بود خیلی عجله داشت از یکی کمی پول هم قرض گرفت گفت لازممه بیچاره خانومش بدحاله
با عجله رفتم طرف ماشینم تا برم پول ببرم واس بیمار آقا ناصر،تو راه از خدا خاسم کاش خبردار نشن زن بچه اش،تا رسیدم ب همونجا دیدم انگاری شلوغه رفت اآمده،من ک اهل اینجا نبود و کسیو هم نمیشناختم،از پسر پرسیدم خونه آقا ناصرو میشناسی،گفت همین ک زنش فوت شده
گفت میشناسم ولی خودش نیس رفته گازویل کشی،خانمشم ک بیماری سرطان داشت فوت شده،
چشام تاریک شد دنیای بی معرفتو تاریک دیدم لعنت گفتم ب دنیای ک هیچ ارزش نداره،من رفت و برگشتم تو 3 روز بود،تو این 3 روز3نفر از ی خانواده فوت شده بود، خاستم سراغ پسرک13 ساله رو بگیرم ک یادم رفته بود اسمشو بپرسم،رد پای شلوغیرو گرفتم تا رسیدم از ی پسر کوچیک هم سن خود آن پسره پرسیدم پسر این خانم فوت شده کجاست صداش بزن ،گفت بردنش نخاستن فوت شدن مادرشو ببینه ،گفتم کی؟ گفت خاله اش، گفت دیدم خاله اش سوار ماشین شوهرش کرد فرستادش شهر خودش
خدایا خودت کمک حال همه بلوچ های مسلمان باش

No comments:

Post a Comment