مردمی محروم که ظاهراً نباید به اندازه ی مردم شهری، از انقلاب اسلامی سهمی داشته باشند، اینها باید در کپر درس بخوانند، در خانه های گلی زندگی کنند، از آب باران بنوشند و فرزندانشان را با ساده ترین بیماری ها از دست بدهند.
امروز به اتاقکی که مدرسه ی این محرومین نام داشت سر زدیم. مدرسه ای ابتدایی و مختلط با چهار پایه، پایه اول، دوم، چهارم و پنجم. این مدرسه فقط در یک کلاس تعریف می شد، آنهم کلاسی بدون درب، با دیوارهای کاهگلی و بدون سقف! تنها چهار دیوار! از فرزانه، شاگرد کلاس چهارم این مدرسه، پرسیدم: «معلم چطور هر روز به همتون درس میده؟» گفت: «ساعت اول به دانش آموزان کلاس اول، ساعت بعد دومی ها، بعد چهارمی ها و بعد هم پنجمی ها»
نمی دانم این معلم چگونه مطالب درسی هر پایه را توضیح می دهد. آیا طرح
درس های وزارت دراز و طویل آموزش و پرورش به اینجا نرسیده است؟ ممکن است به دلیل
مهم نبودن این دانش آموزان اصلا برایشان بخش نامه ای هم ابلاغ نکردند. مگر مدرسه ای
حقیر با ۲۰ دانش آموز آنهم در روستایی دور افتاده اهمیتی دارد؟
در این مدرسه فرزانه، عباس، علی محمد، سهیلا و شیرین با هم درس می
خوانند. مختلط بودن دانش آموزان، دیگر در این روستاها آسیب و تهدید محسوب نمی شود،
بسیارهم فرصت تلقی می گردد. لازم نیست هزینه ای اضافه خرج شود، با یک معلم هم می
توان دانش آموزان همه ی پایه ها را در یک کلاس کپری جمع کرد و مسیر تحصیلشان را
هموار کرد. اینگونه به نفع بیت المال هم خواهد شد.
طبیعی است، بودجه ها باید برای طرح هوشمندسازی مدارس شهری خرج شود، برای
خریدهای کلان کامپیوتر برای هر دانش آموز، برای خرید ویدیو پروژکتور تا دانش آموز
شهری بهتر بتواند مطلب را درک کند، برای برقراری اینترنت پر سرعت تا بهتر بتوان با
دهکده ی جهانی ارتباط برقرار کرد. قطعا دانش آموزان ما باید یاد بگیرند چگونه با
فلان دانشمند در فرانسه و آلمان ارتباط تصویری برقرار کنند.
فقر در این مناطق هزینه های زیادی دارد. حتی مرگ!
برایم عجیب بود وقتی شنیدم یکی از بچه ها به نام عابد به دلیل بیماری در
دوران کودکی اش و عدم دسترسی به پزشک فلج شده بود. عابدِ بلوچ نه تنها زبان فارسی
بلد نبود حتی زبان بلوچی را هم نمی دانست. زبانش جدگالی بود، زبانی مخصوص مردم این
منطقه.
حامد نوجوان ۱۲ ساله ای بود که به دلیل پر شدن ظرفیت کلاس مجبور شده بود
در مدرسه ی دیگر در چند کیلومتری روستا ثبت نام کند. به گفته ی خودش برای رسیدن به
مدرسه هر روز باید نیم ساعت با پای پیاده مسیر سنگلاخی روستا تا مدرسه را طی
کند.
وقتی از حامد پرسیدم بزرگترین آرزویت چیست؟ با اندکی تامل پاسخ داد: «می
خوام معلم فارسی بشم تا به بچه ها درس بدم»
سقف کلاس را با شاخ و برگ پوشانده بودند و پرتوهای نور در فضای غبار
آلود کلاس، محرومیت و استضعاف را به تصویر می کشید. از فرزانه پرسیدم وقتی باران
های این منطقه شروع می شود چه کار می کنید، گفت: « هر دفعه میریم خونه ی یکی از بچه
ها تا معلم بهمون درس بده.»
از انقلاب ۵۷ تنها شرشره های دهه فجر به این مدرسه رسیده است، که آنها
را هم خود دانش آموزان درست کرده اند و به عشق وطن از شاخ و برگ هایی که نقش سقف را
ایفا می کنند، آویزان کرده اند.
کودکانی که خیلی ها نمی دانند نامشان علی، حسن، حسین، علی اصغر؛ علی
اکبر، زینب و فاطمه زهرا است در محرومیت هستند اما همه شان امام و رهبر را می
شناسند، انقلاب را می دانند و سرود جمهوری اسلامی ایران را از حفظ می خوانند. وقتی
همه باهم می گویند: «پیامت ای امام…استقلال، آزادی، نقش جان ماست»، جملات حضرت امام
(ره) در گوشم می پیچد آنجایی که می گوید: «تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که
درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند. فقرا و متدینین بیبضاعت، گردانندگان
و برپادارندگان واقعی انقلابها هستند. ما باید تمام تلاشمان را بنماییم تا به هر
صورتی که ممکن است خط اصولی دفاع از مستضعفین را حفظ کنیم. مسئولین نظام ایرانِ
انقلابی باید بدانند که عدهای از خدا بیخبر برای از بین بردن انقلاب، هرکس را که
بخواهد برای فقرا و مستمندان کار کند و راه اسلام و انقلاب را بپیماید فوراً او را
«کمونیست» و «التقاطی» میخوانند. از این اتهامات نباید ترسید. باید خدا را در نظر
داشت، و تمام همّ و تلاش خود را در جهت رضایت خدا و کمک به فقرا به کار گرفت و از
هیچ تهمتی نترسید.»«صحیفه نور، جلد ۲۱، صفحه ۸۷»
No comments:
Post a Comment