مهرنهاد#
نامه ای به دختر یعقوب مهرنهاد.
نامه ای به دختر یعقوب مهرنهاد.
میدانم شش سال است برای پدر دلتنگی.سنگینی بغض تو هنوز حنجره ام را میفشارد.دنبال جایی میگردم که تو باشی و بتوانم بیایم،بیایم و بنشینم،دستان کوچکت را بوسه زنم و اندوهت را لمس کنم تا حکایت شانه های من و چشمان تو،روایت سپید عشق باشد میان سیاهیها.
دخترکم،انسانیت جرم سنگینی است و تو آنقدر بزرگ هستی که بتوانی گناه یعقوب را تفسیر کنی برای آنانی که هنوز به تیرک اعدام باور دارند.حالا میان تو و آغوش پدر،فاصله ها ناپیمودنی است اما چشمهای او جایی همین نزدیکی است و صدای عدالت باقی است گرچه حنجره اش در خاک آرمیده.
دخترکم،انسانیت میراث گرانبهایی است و تو آنقدر بخشنده هستی که بتوانی سهم خود را از این میراث مقدس آنگونه که پدر میخاست با تمام کودکان بلوچ قسمت کنی.او نگاهش را،رد پایش را و دستانش را در کوچه های فقیر و منتظر شهر برای تو جاگذاشت.مبادا وقتی بزرگتر شدی،خاطرات کودکی ات را از یاد ببری و کوچه را چشم انتظار بگذاری.
دخترکم،آنروزها که یعقوب میان ما بود میخاستم به دیدنت بیایم که چاره ای بیندیشیم اما جایی دورتر،بساط مرگ چیده بودند برای بیگناهی دیگر و باید میرفتم که شاید کاری کرده باشم.وقت برگشتنم از زندان،خیلی دیر شده بود حتا برای گریستن.باور نمیکردم او رفته است اما چشمان نمناک تو،قاب عکس بیروحی که بر سینه میفشردی و جامه ی سیاهی که پیشکش روزگارت بود،حرفی جز مرگ برای گفتن نداشت.
پدرت،مردی بود از جنس آفتاب که فلسفه ی وجودش تابیدن بود و زندگی بخشیدن.از نوشتن هراس نداشت هر چند که میدانست در سرزمین ما قلم را سلاح گرم اندیشه میدانند.از گفتن بیم نداشت هرچند که میدانست در سرزمین ما فریاد را با گلوله همصدایی میکنند.از رفتن ترس نداشت هر چند که میدانست در سرزمین ما مسافر را با حلقه ی دار به استقبال میآیند.او نوشت،فریاد زد و رفت هرچند که میدانست در سرزمین ما سالهاست که قاضی و جلاد به تفاهم رسیده اند و صدای عدالت را هیچ بیدادگاهی برسمیت نمیشناسد.
راستی از همایش جوانان پرسشگر،مسئولین پاسخگو چقدر میدانی؟باید بدانی چرا که یعقوب را همانجا بازداشت کردند و پرسشهایش را با تهدید و تحقیر پاسخ دادند که دیگر کسی جرأت پرسیدن نداشته باشد.انجمن صدای عدالت را چقدر میشناسی؟باید بشناسی چرا که یعقوب را به نام حنجره ی عدالت زندانی و شکنجه کردند که دیگر کسی در آن دیار به واژه های خوب نیندیشد.عبارت اقدام علیه امنیت ملی را چقدر میشنوی؟باید بشنوی چرا که یعقوب را به همین جرم بر دار کشیدند که دیگر کسی مرتکب انسانیت نشود.از من به تو نصیحت،برای درک معنای عبارات به کتاب رجوع نکن که تحریف هنوز در حال تطهیر کتاب است و تفسیر پایانی ندارد.
دخترکم،اقدام علیه امنیت ملی یعنی شکایت از فقر و فلاکت و بدبختی،یعنی دلسوزی برای زنان رانده شده از قانون،یعنی عرق ریختن و لرزیدن با کودکان بی پناه زیر سقف کپرهای پوسیده،یعنی گفتن و نوشتن به زبان مادری،یعنی داشتن دغدغه ی هویت و ملیت،یعنی بلوچ و کُرد و اهل سنت زاده شدن،یعنی بلوچ و کُرد و اهل سنت ماندن،یعنی جور دیگر دیدن و اندیشیدن.مبادا به درستی راهی که پدر میرفت تردید کنی و کتاب را ورق بزنی.من این تعابیر را از سایه های زخمی کنج سیاهچال و پیکرهای آویخته از آسمان فرا گرفتم.مگر میتوان امنیت ملی را با میراندن ملت تأمین کرد؟
دخترکم،روزگار سخت و پُر بیدادی است.امنیت از کوچه های شهر رخت بربسته و دزدان از دستان قلاب کرده ی قانون دیوارهای مردم را بالا میروند.عدالت در محکمه ی تعصب جایی ندارد و شاکیان در پناه تبصره های قاضی بیگناهان را سلاخی میکنند.آزادی در مرداب استبداد گرفتار است و گورستان عجیب ناامن است برای جلاد چرا که مرگ پایان اندیشیدن نیست و خورشید بر میآید از نقاب شب و اندیشه جوانه میزند از بستر خاک.
دخترکم،تو یادگار بزرگمردی هستی که هرگز از خاطر ایران نخاهد رفت.مبادا تلخی روزگار و دشنام زمانه اندوهگینت نماید.راه دشواری در پیش است از تو تا آرمانهای پدر و من یقین دارم که صدای عدالت روزی از حنجره ی تو برخاهد خاست و پشت شب را خاهد شکست.
سما بهمنی
No comments:
Post a Comment