Long live free and united Balochistan

Long live free and united Balochistan

Search This Blog

Translate

رنج و شکنجه ای که به جان کشیدم تا بدینجا رسیدم که باید مبارزه کنم تا سرنوشت من و ملت و خاکم از این وضع ظلم و ستم تغییر کند.

رنج و شکنجه ای که به جان کشیدم تا بدینجا رسیدم که باید مبارزه کنم تا سرنوشت من و ملت و خاکم از این وضع ظلم و ستم تغییر کند.
یک واقعیت که به جسم لمس و به چشم ناظر و به گوش شنوای ان بودم
سالها پیش بنا به علایلی نه سیاسی و نه در رابطه با جرایم سبک و سنگین بنا به دلیلی جزئی بیگناه بازداشت شدم.
سالهایی که چهار ستون بدن را سیخ و به لرزه وا داشت و وجدان خفته ام را بیدار ،و خدا می داند بخاطر اینکه بازداشت شدم هزاران بار خدا را شاکرم.اگر امروز در جایگاهی هستم که بر علیه دشمن و مظلومیت ملتم می نویسم و مبارزه میکنم بر علی ظلم و بی عدالتی ها ،از بایت همان شکنجه هایی بود که 14 سال پیش بر جسمم سنگینی کرد ولی وجدانم را بیدار و مرا برای مبارزه ای بر علیه ظلم تشویق کرد. از آن روز عهد کردم که تا زنده ام بر علیه این جنایت کاران باید باشم.مردم من مظلوم اند و بدون پشتیبان.
همیشه بخاطر بازداشتم ،شکنجه ها و بی حرمتی هایی که شد از یک زاویه دید خدا را شاکرم،چرا که راه درست زندگی کردن و تشخیص مسیر عاقلانه و شناخت دوست از دشمن را برایم روشن کرد.
نمی خواهم وارد جزییات بازداشت شوم .
اما تا همین اندازه که پرونده من براساس مشکلی که با یک زابلی بر سر مسائل مالی بود تشکیل شد. پس از یک روزشکنجه و شب به میل پرچم داخل پاسگاه تا صبح در هوای سرد با شقیقه ای شکسته و دماغی زخمی و قفسه سینه ای برامده شب را به صبح رساندم و زمانی که بازجو گفت مردک ما نمی خواهیم که تو بگویی بیگناهی یا بروید از خانواده و مردم محل و دوستان در مورد صدق گفته ها و بی گناهیم تحقیق کنید.گفت باید 9 تا دروغ آب خورده تحویل ما بدهی.
این لحظه بود که چار ستون بدنم به لرزه افتاد و درست به من یادآور شدند که روزهای سختی را در پیش داری .بهر حال در مقابل بازجویم داخل پاسگاه و شکنجه هاش که مرا به ستون بیرونی دیوار پاسگاه بیشتر می کوبیدند تحمل کردم و گفت جناب چیزی برای گفتن نیست .چه باید بگویم جز حقیقت که شما نمی پذیرید.
در این زمان بیشترشکنجه ام کرد.اما من در مقابلش ایستادم و گفتم شما هیچ حق قانونی ندارید مرا شکنجه بکنید و از شما مامور خاطی در دادگاه شکایت خواهم کرد.وظیفه شما بازداشت بنده و تشکیل پرونده و صورت جلسه و معرفی به دادگاه است.بازجوی من که معاون پاسگاه بود یک زابلی و رئیس پاسگاه یک مشهدی بود.وقتی در مقابلشان ایستادم بازجویم که معاون پاسگاه بود با داد و فریاد و بد و بیراه گفتن از اتاق خارج شد وجند لحظه بعد رئیس پاسگاه وارد اتاق شد و با لحنی ملایمتر صحبت کرد و مرا مختصر صبحانه ای در حدود ساعت ده صبح دادند و به بازداشتگاه منتقل کردند و بعد از سه روز مرا گفتند اماده شو می بریمت دادگاه.
به چشام چشم بند و دستهایم دستبند و پاهایم پا بند زدند و بعد از یک ساعت مرا در محوطه ای پیاده کردند و چند نفری انگار منتظرم بودند که به ناگاه ضربات سهمگینی با کابل بر جسمم رویای دادگاه را فراموش و یاد نه دروغ افتادم که باید بگویم.
در این اثنی که شکنجه ها با کابل و مشت و لگد همراه بود چشم بندم پایین کشیده شد و من متوجه درختی در وسط حیاط شدم و خود را کشان کشان به دخت رساندم تا شاید حداقل یک کابل که فرود می اید بر جسم نحیفم به درخت اصابت کند و یکی کمتر ....بعد از بیست دقیقه شکنجه مفصل مرا به نزد رئیس شعبه ویژهء آگاهی بردند و بجای دادگاه رفتن سر از شعبه ویژه اگاهی در اوردم.رئیس شعبه ویژه مردمی با هیکلی درشت و قدی بلند بود و مرا روبروی اش نشاندند و شروع کرد به پرس و چو و بازجویی کردن.گفتم قربان هرچی داشتم در صورت جلسه پاسگاه موجود است.گفت آنها بدرد من نمی خورد باید 9 تا دروغ در حد یک پرونده خوب بگویی.راست و صداقت اینجا ارزشی ندارد فقط دروغ باید بگی .و اینکه بگی مرغی دزدیم.به خانه همسایه پریدم و دست پلشتی کردم بدرد ما نمی خورد نه مرغ و نه تخم مرغ..باید بگی چند نفر کشتی .چه مقدار مواد مخدر حمل و نقل و تجارت کردی و چند تا اسلحه داری ووووو..
گفت یادت باشد شاکی خصوصی داری و هر پرونده ای برایت بسازیم چون شاکی خصوصی داری کاری از دستت بر نمی اید.
حرفهاش که تمام شد گفتم جناب اگر به سن من اگر به سابقه من اگر به روابط من نگاهی بیندازید و تحقیق کنید هیچ کسی گواهی بر خلاف و مردم آزاری من نمی دهد و کسی هم قبول نمی کند.و اینکه فعلا در چاله ام شما می خواهید به چاهم بندازید.بخدا این ظلمه که بخاطر شکایت (آن زابلی )و مشکل حساب مالی که با وی داشتم مرا برای همیشه از زندگی مفلوج کنید...تا بدین جا رسیدم گفت ببریدش چند تا فحش هم نثارم کرد.
کوتاه می کنم بخاطر شکایت آن زابلی و پی گیری حقم که با سماجتم همراه بود شانزده روز زیر شکنجه بودم و عمده پرونده ای که می خواستند برایم درست کنند قتل و گروگانگیری بود که در زندگی هرگز به این جرم فکر نکرده بودم.و یک سال به زندان افتادم.اما گاهی نیاز است تا سر به سنگبرخورد کند و عقل به جای خودش بازگردد.و درست این سنگ که به سر من خورد مسیر درست زندگی را مد مقابلم قرار داد.
اما در تنهایی بازداشتگاه و به همراه درد و سوزش جای شکنجه ها عهد کردم که در زیر این شکنجه ها پایم می شکند.دستم می شکند و یا مشکلی دیگر پیدا خواهم کرد که به احتمال زیاد تا شش ماه و یک سال بعد خوب خواهم شد اما اگر تسلیم شوم باید برای همیشه به زندان و یا به پای چوبه دار بروم.
در زیر شکنجه های طاقت فرسا که همراه با بستن جوجه کبابی ،اویزان کردن با سر از سقف و لمس کردن کابل بر کف پاها و دستها تا بالای ارنج و ناگفته نماند فشار دادن دسته بیل بین باسن ها وبستن بر روی تخت بود فقط جز فریاد الله الله چیزی دیگر کمکم و آرامم نمی کرد.اما این از خدا بی خبران در این راستا که الله الله می کردم خداوند شاهد و گواه است شروع به توهین به خداوند و توهین به پیامبرو سه یار جلیل القدرش کردند و گفتند اگرخدایی هست و فریادت را می شنود بگو بیاد تو را نجات دهد.گفت العیاذ بالله خدا منم اینجا می زنم می کشم و می بخشم .و کف پایش را به زمین می فشرد ومی گفت اگر خدایی هست بگو بیاد خدایت را اینجا زیر پا له می کنم .
تا سه روز فریادم الله الله بود و در این لحظه طاقت نیاوردم و گفتم خدای من می شنود فریاد مظلومیتم را ولی دیر گرفتن و زود گرفتنش را خودش می داند وبجز او نیست فریادرسم.در این لحظه شروع کرد به فحاشی به سه یار با وفای پیامبر و با سخیف ترین الفاظ ناسزایشان گفت.در این لحظه صدای الله الله گفتنم را بند کردم و فقط جیغ می کشیدم و تصمیمی که برای قطع الله الله گفتنم بود بدین خاطر بود که دیگر نباید بگویم تا مانع از توهین و دشنام ها شوم.ولی انها با توهین به عقایدم می خواستند مرا تسخیر و تسلیم کنند تا بگویم به عقیده ام توهین نکنید هر چه شما بگویید قبول می کنم و درست بعدها در زندان بسیاری این وقایع را از دوستان شنیدم و انها تسلیم شده و بار سنگین جرایمی را که نکرده بودند به دوش گرفتند و پای برگه ها را امضا کرده بودند.
در طول این 16روز ،روز هشتم مرا به دادگاه بردند وشاکی ام هم حضور داشت.در زیر راه پله ها مرا با چشم بند و دستبند به همراه نگهبانی گذاشتند و مامور دیگری پرونده ام را به پیش قاضی برد.در این لحظه یک نفر چشم بندم را پایین کشید و دیدم شاکی من است. به من گفت خودت را با من نگیر کاری از دستت ساخته نیست همه جور پارتی دارم همه جا.یک لحظه از فرصت استفاده کردم و گفتم خدای من هرگز آنچه شما می گویید نخواهد گذاشت تا تو حقم را بخوری و خودم را هم از بین ببری،ولی این را بدان نهایتش یک سال ،ده سال زندان می روم ولی بعد از آن را بخاطر بسپار و همچنین بیاد داشته باش که من می روم زندان ولی هستند کسانی که حسابم را از تو کثافت پس بگیرند.
چند لحظه بعد مرا به نزد قاضی بردند ،قاضی آدم ریشو حزب اللاتی بود.تقریبا چهل ساله...بعد از شنیدن شکوایه شاکی و نگاهی دوباره به پرونده ام که سنگین و ساختگی بود شروع کرد به توهین و تحقیر کردنم واینکه شما ها ادم بشو نیستید.گفتم جناب قاضی من جرمی نکرده ام و هر انچه در پرونده است نه اعتراف بنده و نه امضا و انگشت بنده روی ان برگه هاست.اگر به زخمهای بدنم و آثار شکنجه نگاهی داشته باشید می بینید هشت روز است زیر شکنجه ام و گوشت و چوب یکی نیست.حرفم را قطع کرد و گفت چه کسی به شما اجازه صحبت داد.
در این لحظه گفتم جناب قاضی اگر اجازه می دهید تا من هم از خودم دفاع کنم در مقابل شکوائیه شاکی..اجازه نداد و دوباره توهین و تحقیرم کرد.گفت جناب قاضی من شما را نمی شناسم اما معنی و مفهوم دادگاه را خوب می دانم.و آن ترازوی عدالت گستری که بر سر درب دادگاه است چیزی دیگر می گوید تا انچه من می بینم .اینکه قاضی باید بی طرف باشد ،و شاکی و متهم را به یک چشم نگاه کند و حق را به حقدارش بسپارد معنی دادگاه و قضاوت است.اینکه شاکی به محض شاکی شدن و متمهم به محض اینکه در پرونده اش متهم شده است عدالت نیست.شما باید به شاکی و متهم یک نگاه و به شکواییه و دفاع هر دو نفر توجه کنید.گاهی شاکی وارد دادگاه می شود و متهم بیرون می رود و بالعکس متهم شاکی و صاحب حق.
و این است انچه من از دادگاه و عدالت می دانم.شما به من اجازه حتی دفاعیه نمی دهید.در این لحظه قاضی چون شتری بی مهار برافروخت و گفت بیا جلو ...رفتم تا نزدیک میز قاضی،گفت مردیکه احمق به من درس قضاوت می دهی .دستش را برد بسوی خودکار قرمز رنگی و گفت این خودکار را می بینی این منم که تصمیم میگیرم به کی اجازه صحبت بدهم و به چه کسی ندهم شما پدرسوخته ها کی ادم شدید که الان تعریف از دادگاه و عدالت می کنید ونگاهم را با دستش به روی میزکشاند ، زیر شیشه ای که روی میز بود برگه ای بود به این مضمون که در حق صادره از سوی قاضی که به عدالت صادر شده حق هیچ گونه اعتراضی نیست.گفت الان در همین جلسه تکلیفت را روشن می کنم گفت پرونده قتل هم داری الان به من گزارشش رسیده و خدا را شکر که با پای خودت برای مجازات امدی،گفتم جناب هر شخصی چون هم نام من باشد حتما من نیستم و اگر ثابت شد من قتلی انجام دادم خودم با پای خودم می روم به پای چوبه دارو نیازی به عفو و رضایت هم نیست.
.بهر حال در این جلسه حکمی صادر نکرد و به من اجازه صحبت بیشتر نداد کما اینکه در حین همین مقدار صحبت هایم منشی دادگاه دو سه بار با من بد رفتاری کرد که اینجا دادگاه است فقط با اجازه قاضی باید صحبت کنی و منشی هم یک بلوچ بی هویت بود که بخاطر خودشیرینی لفظ احمق و کودن هم نثارم کرد و گفت جرمت را سنگین تر می کنی!گفتم حق من است دفاع و باید اجازه صحبت داشته باشم .اگر سکوت کنم هم مجرمم و اگر فریاد بزنم هم مجرمم پس بهتر است صحبت کنم.
بهر حال مرا برای هشت 8 روز دیگر فرستادند شعبه ویژه و اینبار برای سه روز شکنجه هام نسبت به سه روز دیگر بیشتر شد . و در مجموع شش روز دیگر شکنجه شدم و دو روز اخر مرا شکنجه نکردند یک روز شکنجه نشدم و روز دوم مرا به دادگاه بردند.در مجموع در این فاصله فشار خانواده بر شاکی موثر افتاده بود و شاکی از خر خودش پایین امده بود و وقتی پیش قاضی رفتیم.به من اصلا توجه نکرد و رو به شاکی گفت حرفی هست شاکی گفت بله جناب قاضی بنده از شکایت خویش منصرف شدم و رضایت می دهم.
قاضی اصلا انتظار این حرف را نداشت وشروع کرد به وراجی که شما اولا اصلا شکایت نمی کردید وچرا باید چنین آدمایی آزاد باشند.اینها جنایت کارند.و خلاصه گفت و گفت .در این لحظه نتوانستم خودم را تحمل کنم گفتم جناب قاضی شاکی متوجه موضوع گشته و شکایتش بنا بر موضوعی انتقام جویانه و عبث بوده و الان با طیب خاطر خودش دارد رضایت می دهد .گفت من در جلسه قبلی گفتم حق صحبت نداری ولی الان اگر ایشان رضایت هم بدهد شما را با پرونده ای که غیر از این دارید متهم می دانم و برو بعد از سیزده سال آب خنک خوردن وقتی امدی بیرون به من درس قضاوت بده و بگو قانون یعنی چه؟
درست با همین الفاظ با خودکار قرمز رنگش برایم سیزده سال حکم صادرکرد.گفتم جناب قاضی من سیزده سال حکم نمی کشم چون خدایی دارم که قاضی عادلی است.
بهر حال من را بعد از چند ساعت در بازداشتگاه نگاه داشتن عصر به زندان تحویل دادند و بعد از یک سال و با شکایت و درخواست مجدد بررسی پرونده و پرداختن وجهی بیش از هشت میلیون تومان موفق شدم پرونده خود را زیر دست قاضی دومی پس از قبول درخواستم با تجدید نظر در پرونده ام ببرم.و با پرداخت شش میلیون تومان به قاضی حکم قبلی نقض و مدت یکسال در زندان ماندم و سپس به یاری خداوند ناصر ازاد شدم.و در زمان این یک سال با فشارهایی که به شاکی پرونده و در اصل بدهکارم وارد کردیم هم حقم را نقدا دریافت کردیم.ولی پس از یک سلسله زیر شکنجه،توهین،تحقیر و تحمل یک سال حبس به ناحق.
قصدم از نوشتن این رنج نامه این بود که در چنین بلوچستانی امروز و گرفتار چنین جنایتکارانی هستیم.و بخاطر بلوچ و سنی بودنمان همیشه محکوم و عده ای پاپتی کولی زاده چنین بر ما ظلم می کنند.
هم حقمان را می خورند و هم جانمان را می گیرند.اداره و ارگانها که بدست خودشان است و ما جزء خداوند کسی را نداریم.حتی اجازه داشتن وکیل.چه بسا فرزندان بشماری که بنا به نگاه تعصبی و جنایت کارانه ماموران رژیم تیرباران ،اعدام،زندان و ترور نشدند و اگر سکوت کنیم این جنایات گسترده تر خواهد شد و در نتیجه چون وبایی ویرانگر همه ما را از بین خواهد برد.
امروز بخاطر رفتن به زیر شکنجه های 14 سال پیش شکر گذار خداوند هستم .زیرا به چشمان خویش عمق جنایت و مظلومیت مردم و سرزمینم را درک کردم.و این امر باعث شد تا بقیه عمرم را در مسیر نصرت مردم مظلومم برآیم و حقا که زندگی من از 14 سال پیش شروع شد و عمر پیشین من در غفلت و بیهودگی و سکوت در برابر جنایاتی گذشت که خود را بدور از جرم می دیدم و انسانی خدمت گزار و کسی که فکر می کرد جرم فقط مال مجرمین است،و انسانهای بیگناه هرگز روزی به ناحق شکنجه،مجرم و سرخورده و سر از زندان و چوبه دار در نمی آورند.
برگی از سرنوشت:ص.بلوچ
‫#‏بلوچ_وبلوچستان_مظلوم‬

No comments:

Post a Comment