تا به کی نظاره گر پرپر شدن جوانان بلوچ باشیم.دلنوشته یک خواهردردمند
چند روز پیش بود که مادر عطاالله به خانه مان آمد و با شور و شعف وصف ناپذیری از مهیا شدن اسباب و وسایل عروسی پسرش، عطا سخن ميگفت.
خواهران و برادران عطا سخت در انتظار بودند تا هر چه زودتر مراسم عروسی برادرشان را جشن بگیرند، ولی خود عطا آرزو داشت افراد زیادی را در جشن عروسی اش دعوت کند و نهایت تلاشش را بکار ببرد تا میهمانان و مدعوینش را راضی کند، از این رو به مادرش قول داده بود تا همین یکبار به مرز برود و سود گازوئیل را صرف هزینه های مراسم کند.
عطا پس از این که با مادر خداحافظی کرد با پسر عمویش، ایمان که او نیز در شرف ازدواج قرار داشت و دانشجوی دانشگاه زابل درس بود، راهی مرز شد.
ارزوهای فراوانی در دل عطا و ایمان دور می زد و در مسیر راه از ترس ماموران امنیتی در بیم و امید بسر می بردند و پیوسته در مسیر راه به ماشینهایی که از سمت مخالف می آمدند چراغ می دادند و از امنیت راه اطمینان حاصل می کردند.
آنها پیوسته از امید به آینده، ازدواج، خانه، اقتصاد خوب و رفاه زندگی پس از ازدواج با هم صحبت می کردند و از این که حمل قاچاق و سوخت را زمینه مناسبی برای کار و کاسبی نمی دانستند رنج می بردند ولی چکار میکردند.
عطا و ایمان مسیر 120 کیلومتری ایرانشهر تا مهرستان را با بیم و امید فراوان طی کردند، یک چشم به جلو و دیگری به عقب، پس از ساعتها پنهان شدن در دره ها و رودخانه ها و چیزی به مقصد نمانده بود که ایمان به دوستش عطا اشاره کرد که گشت از پشت سر تعقیبمان کرده و دارد نزدیک می شود.
عطا از این مژده نامبارک، شوکه شده و با شدت تمام پا را بر پدال گاز می گذارد،
از یک جهت در تهدید گشت و از طرفی خطر واژگونی و تصادف با ماشینهای مقابل سراسر وجود عطای جوان را فرا میگیرد.
خطر گرفتار آمدن در چنگال ماموران از یک طرف و واژگون شدن و زنده زنده سوختن در آتش از طرفی دیگر آنها را سخت آشفته کرده بود.
از یک جهت در تهدید گشت و از طرفی خطر واژگونی و تصادف با ماشینهای مقابل سراسر وجود عطای جوان را فرا میگیرد.
خطر گرفتار آمدن در چنگال ماموران از یک طرف و واژگون شدن و زنده زنده سوختن در آتش از طرفی دیگر آنها را سخت آشفته کرده بود.
ناگهان ماموران گشت چند گلوله را به سمت ماشین این دو جوان رعنا شلیک می کنند و بلافاصله ماشین به شعله ای از آتش تبدیل می شود.
آآآآآه چقدر سخت است بازگو کردن، به نظاره نشستن، و حتی اندیشیدن در چنین صحته هایی
اینها صحنه هایی هستند که روزانه در بلوچستان تکرار میشوند و هر روز دهها جوان با این شیوه به کام مرگ فرو می روند.
هر روز بلوچستان شاهد سوختن جوانانش در خروارهایی از بنزین و گازوئیل است.
اینها صحنه هایی هستند که روزانه در بلوچستان تکرار میشوند و هر روز دهها جوان با این شیوه به کام مرگ فرو می روند.
هر روز بلوچستان شاهد سوختن جوانانش در خروارهایی از بنزین و گازوئیل است.
روزی نیست که مادری به داغ فرزند دلبندش ننشیند.
روزی را نیست که فرزندانی شاهد از دست دادن پدرشان، آن هم با فجیع ترین وضع نباشند.
روزی را نیست که فرزندانی شاهد از دست دادن پدرشان، آن هم با فجیع ترین وضع نباشند.
روزی نیست که زنانی با این وضع بی رحمانه بیوه نشوند و خانواده هایی داغدار نگردانند و جوانانی پرپر نباشند.
چه کسی باید جوابگوی این وضع ناخوشایند باشد؟
مگر این ماموران سنگدل و بی رحم، دل ندارند?
مگر این ماموران سنگدل و بی رحم، دل ندارند?
مگر وجدان ندارند?
مگر انسانیت در نهادشان مرده است?
مگر به خشم و غضب الله اعتقاد ندارند؟
مگر مادر و خواهر و دختر ندارند?
مگر از مکافات عمل غافلند؟
آیا این کسانی که در پس این صحنه ها قرار دارند و مدیریت می کنند از آه مظلومان نمی ترسند?
چقدر آه و ناله و شیون برای از دست دادن عزيزانشان بلند شده و صدای کودکان و مادران و عزیزانشان از ابرها رد شده و عرش پروردگار را لرزه در آورده است.
آری الله شنواست و صدای مظلومان را میشنود و آن را اجابت می کند، دیر باشد یا زود و این ایمان و اعتقاد و باوز قلبی و یقینی ماست.
از دارندگان وجدانهای بیدار میخواهم این پیام را آن قدر پخش کنند تا به گوش این دژخیمان بی رحم برسد تا از این کارشان دست بکشند یا منتظر خشم الله باشند.
سارا چاریزهی _ دامن
No comments:
Post a Comment