مسئله قوميت و حقوق اقوام در ايران، پيشينه ای کمتر از صد سال دارد. تا قبل از شروع قرن فعلی هجری، حقوق اقوام جزو عوامل تعيين کننده سياست کلی مملکت محسوب نمی شد. تنها با انقلاب مشروطيت و در حد بيشتر، با شروع سلطنت پهلوی اين مسئله اهميت پيدا کرد و با رشد روز افزون، تبديل به يکی از مسائل مهم اجتماعی و سياسی ايران گشت. پشتيبانان حقوق اقوام، کمبود حساسيت به اين مسئله در دورانهای قبل را مديون غلبه قوم خيالی پارس و خفه کردن صدای اقوام می دانند، در حالی که مخالفان دامن زدن مسئله حقوق اقوام، آنرا برای امنيت و تماميت ارضی مملکت، خطرناک می دانند. اين نوشته سعی در پيدا کردن ريشه های اين مسئله در فرهنگ صد سال اخير، بخصوص برداشت عمومی از تاريخ ايران دارد، و نتيجه خواهد گرفت که رشد مسئله حقوق اقوام، نتيجه کژبينی و برداشت بد و ناقص از تاريخ ايران و تعليم غلط و يکبعدی آن در جامعه است.
امروزه، خط سير کلی تاريخ ايران، به صورتی که در مدارس تعليم داده می شود و اکثريت جامعه از آن اطلاع دارند، از دوران هخامنشی (2500 سال قبل) آغاز شده و با گذر از دوره پارتی/اشکانی و ساسانی، به نقطه عطف "اسلام" می رسد، که اين دوران اسلامی با چالشهای تاريخی مختلف، تا دوران خود ما ادامه دارد. اصطلاح «تاريخ دوهزار و پانصد ساله» امروزه به صورت يک کليشه در آمده و برای عموم مايه افتخار و برای متخصصين، مايه تاسف است. شروع اين تاريخ دوهزار و پانصد ساله، برای اکثريت جامعه ايران، مترادف است با شروع تاريخ ايران. در اينجاست که بايد ريشه های بحران هويت و قوميت پرستی فعلی را جستجو کرد.
در اوايل قرن فعلی هجری، کمتر کسی از عموم از تاريخ ايران به صورتی که امروزه مطرح می شود،
اطلاعات قابل توجهی داشت. در طول حداقل هزارسال گذشته، منبع اصلی تاريخ برای ايرانيان، شاهنامه فردوسی و ديگر ادبيات تاريخی/رزمی موجود نظير خمسه نظامی، بوده است. شاهنامه، بدون شک مهمترين همه اين منابع، کتابی بود که بطور اعم، از موقعيت جغرافيايی و بستگی قومی قهرمانانش، سخن زيادی نمی گويد. برای پادشاهان افسانه ای شاهنامه هيچوقت پايتختی ذکر نشده و حتی راجع به زبان مادريشان سخن نرفته (حتی ضحاک تازی هم به نظر نمی آيد که برای حرف زدن با رعايايش مشکلی داشته). در شاهنامه، «ايران» و «ايرانی» تنها نشانه های محلی و قومی هستند (رستم، که تا حدی استثناست، هنوز هم کاملا" ايرانيست، و موقعيت نشانه های جغرافيای ديگر هم به هيچوجه مشخص نيست: به عنوان مثال، مازندران شاهنامه، موقعيت تعريف شده ای ندارد).
در اوايل قرن 14 هجری، قرن فعلی ما، توجه روز افزون باستانشناسان و ايرانشناسان غربی، منجر به کشف آثار تاريخی درخشانی نظير تخت جمشيد، پاسارگاد، و کتيبه بيستون شد. برای دانشمندان غربی که خود اکثرا" از جوامع تک قومی ميامدند، تصور يک مملکت با تکثر اقوام، دور از ذهن بود. اين دانشمندان، با پيشينه ذهنی وجود يک قوم غالب که رقم زننده اصلی وقايع تاريخی در ايران بوده، نتايج تحقيقات خود را به جامعه علمی و در نهايت به عموم ارائه کردند . هويت« پارسی»، به دليل حضور آن در تاريخ نگاری غربی از طريق نوشته های هردوت و تورات، طبيعتا" اولين کانديدای دانشمندان غربی برای اشغال اين موقعيت غالب بود. کشف آثار درخشان هخامنشی، مهر تاييدی بود که بر اين پيشينه ذهنی خورد، هرچند که در کنار اين آثار، آثار درخشانی از تمدنهای ايلامی، کاسی، اورارتو، و ميتانی هم وجود داشت، اما سعی در تحکيم موقعيت هخامنشيان، آثار هخانشينان را بر آثار ديگر ارجحيت داد. تحقيقات ناکامل دانشمندان غربی، نتيجه گيری عجولانه روشنفکران ايرانی، و استفاده سودجويانه سياستمداران برای تقويت يک هويت ملی در مملکتی که جديدا" با مرزهای مشخصی محدود شده بود، باعث جايگزينی تاريخ «جديد» بجای تاريخ شاهنامه ای و افسانه ای شد. هرچند که تاريخ نگاری جديد بر مبنای اصول علمی و صحيح بنا شده بود، اما هنوز در دوران کودکی به سر می برد و گستره و ابعاد آن تعريف نشده بود.
نتيجه جايگزينی عجولانه اين تاريخ جديد، تعريف جديدی از شکل گيری ايران به عنوان يک محدوده سياسی و فرهنگی بود. سلسله هخامنشی به عنوان بنيانگزاران ايران پا به صحنه وجود گذاشتند؛ ادعايی که احتمالا" خود هخامنشيان را نيز تعجب زده می کرد. تاريخ ايران قبل از هخامنشيان،(2000 سال تاريخ عيلام، حداقل 1000 سال قدرت کاسی ها در ايران و بين النهرين، و مادها) به پانوشتی تبديل شد، و تاريخ 5000 ساله ايران، به 2500 سال تاريخ پارس کاهش داده شد. پارس مرکز بينی تاريخی، حتی به اين منجر شد که سلسله پارتی/سکايی اشکانيان، به ناشناخته ترين دوره تاريخی قبل از اسلام ايران تبديل گشت (البته اردشير بابکان هم بی تاثير نبوده).
اين پارس گرايی، عملا" تمام پيشرفت جامعه ايران را به تدبير قوم خيالی «پارس» نسبت داده (عملا" فرق بين پارسی و مادی و پارتی، در همان دوران قبل از اسلام از بين رفته بود). در اين نگاه خطی و بدون انعطاف به تاريخ ايران، تمام اقوام غير «پارسی» (کردها، لرها، بلوچها، و اخيرا" آذربايجاني ها)، به عوامل کناری و درجه دو در پيشرفت تاريخ مبدل شدند. در تعليم تاريخ ساسانی، اقوامی نظير سغديان يا خوارزميان که عملا" نبض اقتصادی مملکت را در آن زمان به عهده داشتند، در مدارس امروزه محلی از اعراب ندارند و اکثريت، حتی اسمی هم از آنها نشنيده اند. نتيجه اين خطی ديدن تاريخ و آفرينش خيالی يک قوم غالب، احساس ناديده گرفته شدن ديگر اقوام ايرانی و سعی بيهوده برای اثبات اهميت بزرگان اين اقوام و قوم تراشی برای شخصيتهای تاريخی است (ابوعلی سينای «تاجيک»، بيرونی «خوارزمی»، مولانای «ترک» و بابک «آذربايجانی»)، در صورتی که در دوران زندگی اين شخصيتها، آنها خودشان را از نظر فرهنگی به دنيای ايرانی متعلق می ديده اند، طرز ديدی که نتيجه اش مهاجرت ابوعلی سينا از بخاراست به همدان و صائب تبريزی به دهلی!
از طرفی، زبان فارسی (پارسی نوين) همواره در ايران به صورت يک زبان رابط بکار رفته و از پيوستگی قومی جدا بوده (بوجود آمدن اين زبان در جنوب ايران، رشدش در غرب ايران، و تکاملش به دست اديبان خراسانی، خود بهترين نشانه از بی قوم بودن اين زبان است). چه بسا پادشاهانی که زبان مادريشان فارسی نبوده، که برحسب قضا تقريبا" اکثر پادشاهان هزار سال اخير ايران را شامل می شود، اما از فارسی برای ارتباط استفاده کرده اند. حتی «ايرانی» ترين اين پادشاهان، آل بويه و آل زيار، هم خود ديلمی زبان بوده اند.
زبان فارسی، با وجود «پارسی» بودن، زبان قومی قوم مشخصی در ايران نبوده، کما اينکه بسياری از مردمان خارج از محدوده تاريخی پارس، بيشتر از هزار سال است که از اين زبان به عنوان زبان مادری استفاده می کنند. پس هويت اين زبان در درجه اول ايرانی است و بعد «پارسی» (فارسی فعلی، همانقدر از سغدی، خوارزمی، باختری، و ديگر زبانهای ايرانی اثر پذيرفته که از زبان «پارسی»).
بطور خلاصه، انتخاب نابه جای سلسله هخامنشی به عنوان بنيانگذاران ايران و غالب ديدن عامل پارسی در تکامل تاريخ ايران، اشتباه تعليماتی صد سال اخير، به همراه نسبت دادن زبان مشترک همه اقوام ايرانی به يک قوميت غير موجود، باعث بوجود آمدن حس بی قدرتی و نداشتن اهميت تاريخی در اقوام ايرانی دوران مدرن شده است. هرچند که وجود تصميم گيرندگان سياسی با موقعيتهای قومی مختلف در طول تاريخ ايران مسئله ای هميشگی بوده و هست (هنوز هم موقعيت قومی بسياری از سياستمداران برای مردم نامعلوم است و به ندرت نقش تعيين کننده ای در عملکرد سياسی دارد)، اما حس کم اهميت بودن در بسياری از اقوام رو به رشد است.
به عنوان نتيجه، برای حل مسئله خودکم بينی قومی در ايران و بحران هويت در کشوری که همواره به چند قومی عادت کرده، بايد بازبينی کلی در تاريخ نگاری و تعليم تاريخ در ايران کرد و از موقعيت مصنوعی قومی خيالی به عنوان نيروی غالب تاريخی، به حقيقت تاريخ ايران که همکاری هميشگی همه اقوام در شکل گيری «جهان ايرانی» بوده، دست پيدا کرد.
خداداد رضاخانی
No comments:
Post a Comment