به مناسبت درگذشت استاد عبدالحسین یادگاری
عبدالواحد برهانی
ستایش می کنم ذوق شایسته کسی را که عنوان این همایش بزرگداشت را ـ یادگارـ گذاشته است. زیرا که این بزرگداشت ، تجلیل بزرگمرد این آب و خاک ، یعنی عبدالحسین یادگاری است. و زیراکه عبدالحسین یادگاری ، آخرین حلقه از سلسله مردان با اصالتی است که از خود ، عبدالحسین یادگاری را برای ما به یادگار گذاشته بودند.
آنها اصیل ترین ، فرهیخته ترین، مسئول ترین ، طناز ترین و شادمانه ترین چهره قوم را به یادگار گذاشته بودند؛ با این پندار، که سنگ تمام کاررا گذاشته اند. اما اجل از کمینگاه نیشخند زده بود که : باش تا ببینی که از حجله تا حجله چند آه فاصله است!...
عبدالحسین از دست رفت. و ما وقتی شنیدیم ، آهی هم از نهادمان بر نتوانستیم آورد. گوئی آه را بغض مان فروخورد. زیراکه او تازه چند سالی بود که صاحب فرزند شده بود. او در این معنی تازه چشم به جهان گشوده بود. جوان بود و آرزوها داشت. و ما آرزوها داشتیم که محضرش را دریابیم . و با روزگاری که داشتیم ، فاصلهء بلوچستان تا بلوچستان ، دور ترین مسافت بود. چنانکه قرارباشد، برای رسیدن به بلوچستان باید کره زمین را دور بزنی. و نشد ؛ تا آنکه او رفت. ما همیشه ، وقتی چشم باز می کنیم که همه چیز از دست رفته است. و تنها دریغ و حسرت برجا مانده . و دردی نه درد. و سوزی نه سوز ؛ بلکه همان ، دریغی ، حسرتی اسفی ، آهی ؛ به سبکی یک آه ، یک قاصدک سبک پر؛ که از سینه ات بر می آید و می گریزد. همین تمام.
خاطره های من از زنده یاد یادگار، بسیار ناچیز تر از خاطراتی است که پدرم از پدرش داشت. پیرمرد، نقل مجلسش همیشه یاد مردانی بود که او از آنان به زنده مرد تعبیر میکرد. و یکی از این زنده مردان ، میرزا حسن یادگاری بود.
اما بنده که موازی با عبدالحسین حرکت میکردم ، در هیچ نقطه ای با او تلاقی نکردم . تنها خاطره ام ، یادی غبار گرفته است از دء چهل ؛ که به دبستان می رفتم . و او آن سوی خیابان، در دبیرستان داریوش، زبان درس می داد. و من صبحها ، به شوق دیدن او، دم مدرسه منتظر می ماندم. زیراکه از هم مدرسه ای ها شنیده بودم که او ، تا کلاس هفده درس خوانده است ؛ و انگلیسی را مثل بلوچی صحبت می کند... و ا و را از دور می دید م ؛ که باریک بود و میانه بالا.با کت و شلوار مشکی و کراوات سرخ. پیشانی بلند و سر به زیر. صورت تیره وتکیده ولبهای درشت و کبود وسیگاری میان انگشتان ؛ که خیابان خاکی را با طمانینه گام برمی دارد... و خاطره همین بود ؛ تا سالهای اخیر؛ که در زبان و فرهنگ کار می کرد و در تلویزیون هم برنامه ای از او دیدم و سپس ، خبر مرگش بود که یکی دو ماه پس از فاجعه شنیدم. و همان آه از دلم بر آمد و گلویم گرفت. دریغا دریغا دریغا دریغ !... دریغا روزگارما... دریغا یادگار قوم ... دریغا یادگارما... دریغ از آنکه ما یادگار از او ماندیم . یادگارهایی گیج و گول و بی خود از خود ؛ که درذوق کور ما ن ، حلاوت حلوای یاران ، اولی تر از درک موهبت وجود یادگاران است .
No comments:
Post a Comment