نویسنده مجموعه داستان "گدا" اهل هیت است و مترجمش اهل "آبادان". نه خیر. آبادان خوزستان نه. هیت سرباز هم نه. هیتک و هیتکان هم نه. هیت کسر کند و آبادان پهره. تاج محمد طائر اصالتا اهل هیت است اما مدتها است که دیگر کنرکی است.
امروز ظهر به بازار رفتم و به هوای خرید کتاب مجموعه داستان "گدا"ی تاج محمد طائر با ترجمه عبدالواحد برهانی کلی کتاب و مجله بلوچی هم خریدم. تاثیر رسانه همین است دیگر، می خواهد یک وبلاگ ساده هم باشد. نقد و نظر آقای مصطفی دانشور کار خود را کرده بود. شدیدا علاقمند شده بودم به خواندن اولین مجموعه داستان یک پیشکسوت بلوچی نویس و برگردان فارسی توسط پیشکسوتی دیگر. مشکل خواندن به زبان بلوچی باعث شده بود روزنه ای به وادی داستان نویسی بلوچی برای خود گشوده نبینم و علاقمند بودم بدانم در دنیای ذهن و زبان و قلم آنها چه می گذرد؟ از طرفی می خواستم ببینم این که مصطفی می گوید چریک پیر موضعش را کمی تغییر داده و دیگر به بهانه داستان نویسی کیلو کیلو لفظ در دری و کهن زبان بلوچی به خوردمان نمی دهد تا چه حد حقیقت دارد. این لفظ کیلو کیلو را فقط من نگفته ام. اصطلاح یک دوست مشترک و رابط همیشگی استاد برهانی و من است که خود داستان نویس جوان و آینده دار قهاری است به نام فرید کریمی ساکن پهره. وبلاگ کارگاه داستان بلوچ را همو اداره می کند.
نویسنده مجموعه داستان "گدا" اهل هیت است و مترجمش اهل "آبادان". نه خیر. آبادان خوزستان نه. هیت سرباز هم نه. هیتک و هیتکان هم نه. هیت کسر کند و آبادان پهره. تاج محمد طائر اصالتا اهل هیت است اما مدتها است که دیگر کنرکی است. همین هم بهتر است. کنرک ظرفیت و قدرشناسی بس بالاتری دارد و مردمانی ادب دوست تر؛ هیت روستایی است که بخت رشد سیاسی اجتماعی در خوری نیافته و با وجود چهار پنج هزار نفر جمعیت و گستره بی مثال نخیلات و ابادانی و قنات بی نظیرش، نامش چندان بر سر زبان ها نبوده و از لحاظ تقسیات کشوری نیز تحت الشعاع فاصله کمش با قصرقند و حتی ساربوگ (که می گویند از هیت کوچک تر است) قرار گرفته و مرکز بخش و امثالهم نشده. در مقابل، عبدالواحد برهانی چریک پیر اهل قلم، اهل آبادان ایرانشهر است. دهی کوچک در 5 کیلومتری ایرانشهر. او همانجا مانده و ادب را به آبادان آورده است.
کتاب را دارم می خوانم. 4 داستان اولش را خواندم. نظر مصطفی خیلی درست نبود. چون او گفته بود که چریک پیر "قدری" ساده تر نوشته. من می گویم "قدری" نه. "خیلی خیلی". بحمدالله این نوشته اش به عصر آدمیزاد می ماند. نه به قول "جمال ناصر" منتقد بسیار با بنیه و اهل مطالعه بلوچ، به "عصر دایناسورها". جمال ناصر این اصطلاح را به دلداری من گفته بود وقتی که نالیده بودم چرا استاد برهانی برایش خواننده هیچ اهمییتی ندارد و کارش این است که قیفی گشاد کار بگذارد در مغز خواننده و خروار خروار بار کمپرسی لغت بلوچی در فارسی در آن خالی کند. او گفته بود: نگران نباش و به این پیر و پاتال ها سخت نگیر. این ها آخرین نسل باقیمانده از دایناسورهای دوره کلیدرند. چند سال دیگر منقرض می شوند و دنیا می افتد دست دیگرانی که اهل عرضه اند. حال برگردیم به سر قصه های کتاب.
داستان اول کتاب نامش "آرزو" است. جان می دهد برای وبلاگ آبگینه حوا نارویی و یاسر کرد. زنانه نویسی است بگمانم. سوژه تکراری رد کردن خواستگار جوان و وادار کردن دختر با ازدواج با میان سالی و خودکشی خواستگار جوان. قوی نیافتمش در کل حتی نسبت به دیگر داستان های همین مجموعه.
داستان دوم نامش "دست خدا" است. در این داستان پیچ و خم ها بیشتر است. پیرنگ داستان این است که دزدی، صاحب مال را دزد خطاب کرده و عوام بی تحقیق بر سرش می ریزند و ... و آخرش معلوم می شود که دزد اصلی پاهایش زیر چرخ قطار رفته است. جالب تر است از اولی و قدری گره و تعلیق و کش و قوس بیشتر دارد. سوژه اش معمولی است اما پرداختش رنگ و بوی زندگی واقعی را دارد. مکان حادثه کراچی است که بد پردازش نشده. اما شخصیت ها بی جهت می آیند و می روند و ناشناخته می مانند. مثلا دینوک چه ضرورتی داشت که نامش مشخص شود؟! لازم نبود باشد. اشکال اصلی و مهمی دراین داستان است که به گمانم آن را به کلی زیر سوال برده: فرمانده پاسگاه بعد از کلی سخت گیری و سیم جیم یکدفعه متهم و دیگران را برمی دارد می برد بیمارستان. آنجا متهم که در حقیقت صاحب مال است، دزد اصلی را می بیند که پاهایش قطع شده. سوال این است: فرمانده پاسگاه اگر قبلا در بیمارستان از دزد اصلی اقرار گرفته که او خود دزد است پس چرا اینقدر بها این بدبخت متهم بی گناه ور می رود؟ اگر از دزد اصلی خبر نداشته چطور یکراست او را برده بیمارستان و با او رو در رو می کند؟!
داستان سوم "پاسبان زندگی" سوژه ای جالب دارد. خوب هم تمام شده. طول و تفسیر اضافی هم ندارد. ولی حق مطلب ادا نشده. اطلاعاتی باید به خواننده داده می شد که داده نشده. همان خلائی(البته در مقیاسی کوچک تر) در داستان است که خیلی بزرگترش را در داستان بالایی دیدیم. پلات داستان از این قرار است که زن وبچه ای تصادفی در گوشه خیابان دیده می شوند. روزنامه ها بعدا می نویسند او از فقر خودکشی کرده و به گفته پلیس نامه ای در جیبش است که گفته من به همراه بچه ام خودکشی می کنم و کسی مقصر نیست. در صحنه آخر مردی در حال دادن رشوه به پلیس همان محله نشان داده می شود که می گوید شما جان مرا نجات دادید. یعنی که تصادف بوده نه خودکشی. اگر داستان اینگونه طرحریزی می شد که فردی با ترفندی نامه ای در جیب مقتول می گذارد و تمرکز داستان به شکل ماهرانه ای در این بعد می بود بدون این که خواننده آن دفعه اول هیچ نتیجه گیری خاصی کند و فقط در پایان بفهمد که عجب پس فلانی آن زمان قصد گذاشتن نامه در جیب مقتول را داشت که آنگونه عمل کرد، لذت داستان چند برابرمی شد. خواننده نباید منفعل باشد بلکه باید قطعات پازل را خود کنار هم بچیند.
داستان چهارم "گدا" است. همانی که نام مجموعه داستان از آن برگرفته شده و معلوم است که دغدغه ذهنی اصلی نویسنده است. ماجرای گدایی مادر معلم شهیدی را روایت می کند که به دلیل فعالیت های اجتماعی و نقادانه مورد سوء قصد تبهکاران اجتماعی واقع شده. از دخترکی تازه بلوغ هم در نام برده می شود که شاید "انیموس" داستان باشد. این داستان را حسرت خوردم که چرا بد و شعاری تمام شده. در حالیکه اتفاقا نقطه اوج بسیار خوش پرداختی هم در آن وجود دارد. کافی بود نویسنده غلیان احساسات خود را سرکوب و کشش های شخصی اش را فدا می کرد و چند پاراگراف زودتر در قصه را می بست. آنجا که راوی می پرسد پس این تشکل های مردمی و اجتماعی چه کردند؟ پیرزن گدای مادر شهید می گوید: جلسه گرفتند. سخنرانی کردند. بزرگان قوم ما را تسلی دادند. دانش آموزان و دانشجویان مدارس و دانشگه ها را تعطیل کردند.بزن بزن راه افتاد. شیشه بانک ها شکسته شد و دزد ها زدند و بردند. ... اما این که زندگی بچه های معلم چطور می گذشت کسی کاری نداشت.
این پایان واقعی داستان باید می بود و مابقی اش درد دل شخصی نویسنده و ارائه راهکار و چاره جویی است که جایش در داستان نباشد بهتر است. این پایان آنقدر جانکاه و ارزنده است که من هم گزافه از این بیشتر نگفته و گفت خود به پایان می برم. ولی خدایی اش این سوژه همیشه در ذهن من بوده است. گفته باشم فردای روز که در قالب یک نقد اجتماعی به آن پرداختم نگوئید سرقت ادبی شده!
رازگو بلوچ
http://razgobaloch.blogfa.com/post/6
No comments:
Post a Comment