به قلم: رازگو بلوچ
مخملباف در کتاب کوچک جیبی اش که حاصل اقامتش در افغانستان در خلال ساختن فیلم سفر قندهار است از نقل خاطره ای آغاز می کند با این نتیجه گیری که مردم یک کشور آسیایی مانند کره هم نام افغانستان را چندان نشنیده اند. و اضافه می کند که البته مردم خاورمیانه و اروپا و آمریکا خوب می شناشندش اما با چه تصویر ذهنی ای؟! تصویر ذهنی یک کشور ویران و درگیر جدال خارجی و داخلی دائمی؛ مواد مخدر، افراطیون اسلامگرایی چون طالبان. و سپس می پرسد چرا چنین نباید کشوری فراموش شود برای دنیایی که اسم و رسم را در صلح و ثبات، توریسم و تجارت می دانند.
این را مخملباف نمی گوید و خود از جای دیگر خوانده ام: افغانسان سرزمینی است که حالا دیگر همه نامش را می دانند ولی هیچکس هوس ندارد مسافر آنجا باشد.
مخملباف افغانستان را کشوری بی تصویر می داند. چرا بی تصویر؟ دلایلش را بر می شمرد: اولا نصف جمعیتش که زنان باشند امکان دیده شدن ندارند. اصلا در جائی حضور ندارند که دیده شوند. تلوزیون ندارند ( در زمان طالبان و طبق فتوای شرعی شان)؛ نشریه ای ندارند جز دو نشریه سیاه و سفید فاقد هر گونه عکس و تصویر. عکاسی و نقاشی حرام است. هیچ خبرنگاری حق ورود ندارد و اگر هم به طور خیلی محدود داشته باشد حق برداشت تصویر ندارد. سالن سینما و نمایش فیلم که کجای خود.
در کل دنیا که سالانه دو سه هزار فیلم تولید دارد ناچیزترین سهم مربوط به افغانستان است. سپس اشاره می کند به فیلم معروف "رامبو در افغانستان" که تمامی آن هالیوود و بدون حضور حتی یک بازیگر افغان ساخته شده است.
مخملباف سپس به "لویه جرگه" احمد ابدالی اشاره می کند و می گوید از آن زمان تا امروز شکلی منصفانه تر و متناسب تر با جامعه افغانستان مطرح نشده است. اما وجود و ماندگاری همین طرح لویه جرگه را خود دلیل درجا زدن و عقب ماندگی آن جامعه دانسته که به معنای عدم گذر آن از فرهنگ دامداری است.
می گوید در درون افغانستان همه اول پشتونند یا هزاره یا ازبک و تاجیک. حتی گروه های مجاهد افغان نه به عنوان یک ملت یکپارچه در مقابل دشمن خارجی بلکه هر قوم از منطقه خود در برابر هجوم بیگانه دفاع می کرده است. و دشمن خارجی که می رفته، هر یک به دره خود برگشته و آن دره را مرکز جهان می پندارد.
هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمی کنند و بر سر کوچکترین نزاعی خونریزی های دستجمعی بروز می کند. هر قوم افغان گرفتار در دره و دیواره های جغرافیایی و به تبع آن اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای کوهستانی و اقتصاد دامداری خویش است. باور به قومیت چون دره های افغانستان عمیق است.
مخملباف در جایی دیگر زنان را زیر برقع اسیر می داند و می گوید آنجا شنیده است که بسیاری از همین زنان خود معتقدند که اگر از برقع در آمده و چادر بپوشند، سنگ سیاه خواهند شد!
مخملباف کوهستانی بودن افغانستان و نبوده و جاده و راه را دلیل مهمی برای این اوضاع دانسته و می گوید این کوه ها همانطور که چون دژی علیه دشمن متجاوز خارجی عمل می کنند مانع داد و ستد وتبادل فرهنگی بین اقوام هم هستند. و می گوید همین کوه های صعب العبورند ند مبارزین واقعی و تسلیم ناپذیرافغانستان، نه مردمی گرسنه آن . همین کوه ها کافی هستند برای این که افغانستان هیچگاه به طور کامل دست هیچ دشمن خارجی و یا دوست داخلی نیفتد.
او سپس در باره طالبان می گوید:
وقتی از دور به طالبان می نگری، آنها را یک جریان بنیادگرای خطرناک بی منطق می بینی { یا از دید درونی خودشان مومنان مجاهدی در راه احیاء شرع اسلام } اما وقتی از نزدیک به هر طالب می نگر، یک بچه یتیم پشتون گرسنه می بینی که حالا دیگر طالب بودن شغل او است و گرسنگی علت درس طلبگی خواندنش. و وقتی به انگیزه طالبان می نگری منافع ملی پاکستان را می بینی. افغان پشتو زبان که به پاکستان می رود چون اشتغالی نمی یابد و سرپناهی، به سرعت جذب دوهزار و چند صد مدرسه طلبگی می شود که پانسیونی آماده است برای سیر کردن گرسنگان پشتونستان.
او می گوید بعد از عقب نشینی شوروی گروه های مجاهد { از سر کینه و عدم تفاهم دائمی } چنان به جنگ داخلی مشغول شدند که نا امنی سراسر افغانستان را فراگرفت و طالبان با شعار امنیت جلو آمد و توانست نظر همه راجلب کند. امنیتی ظاهری که در ان می توان اجرای حدود شرعی در مورد آرایشگران را هم دید که چرا مدل موی فلان جوان را به شیوه کفار سلمانی کرده اند! { و پلیس ریش! با چشمانی غضب آلود در خیابان ها به گشت ارشاد مشغول است و ای اگر نگاه شان به نگاهت گره خورد که حال و روزت واویلا است}
و می گوید موافقان طالبان نقد آنها را از دیدگاه آزادی و توسعه بی مورد می دانند چرا که ملت بی امنیت و گرسنه در پی امنیتن و شکم سیری است و چه می داند ازادی و توسعه چیست.
راز انتخاب ملا عمر به نظر مخملباف:
او می گوید در قهوه خانه کنار مرز تلوزیونی را دیده که به برف پاک کن کنترل دار مجهز بوده است! دلیلش را چنین به او می گویند که اینجا هر شخصیتی در تلوزیون ظاهر می شود چون به هرحال متعلق به یک قوم است، بینندگان اقوام دیگر و حتی گاهی از اقوام خودی از سر کینه و نفرت فورا بر صفحه تلوزیون تف می اندازند. و چون همیه شان ناس بر دهان دارند صفحه تلوزیون از شدت رنگ ناس دیده نمی شود! وقتی رهبران شان تا به این حد مورد نفرت باشند پس یافتن کسی که مقبول همه باشد ساده نیست. لذا فرد گمنامی بی ادعا و بی تصویر که هرگز عکسی از او منتشر نشده (احتمالا مگر یک مورد) بهتر ین گزینه برای پاکستان بود که سرمایه گذاری اش را روی او کرده و بدین وسیله از پیش قضاوت و نفرت عمومی به رهبر منتخب پیشگیری کرده باشد.
او می گوید از دانشجو در هرات می پرسد کل افغانستان چند نفر دانشجو دارد او می گوید هزار نفر. می گوید چه رشته هایی؟ می گوید فقط پزشکی و مهندسی. می پرسد تو چه می خوانی؟ می گوید پزشکی تئوری! می پرسد پزشکی تئوری دیگر چیست؟ می گوید ملا عمر تشریح کالبد انسان را گناه می داند!
او از خاطراتش در اردو گاه مرزی می گوید که مردان افغان حاضر نشدند زیر برقع هم زنان به عنوان صرفا سیاهی لشکر فیلمش ظاهر شوند. می گوید وقتی از او پرسیدم مگر زیر برقع کسی آنهار ا می بیند می گفت ولی می تواند تجسم کند زیر برقع یک زن وجود دارد و از این بی ناموسی بالاتر؟!
همبن بود که اندک مدارس دخترانه موجودبه کلی تعطیل شد. حمام های زنانه در اردوگاه در کشور ایران هم تعطیل شد. چرا ممکن است مردی از پشت دیوار عبور کرده و تجسم کند زنی آن پشت است!
***
حال به خود برگردیم. ما فرسنگ ها پیش تریم و احوال مان مطلوب تر. اگر چه مغصوب روزگاریم اما شکر خدا دیگر نه اینچنین که در قصه های شنیدنش هم کابوس خواهد آورد. اما یک تلنگر به خود بزنیم. چیزهایی از یان قصه تلخ برای مان اشنا و ملموس نیست؟ بعضی از درد ها و درماندگی های مان یکسان نیست؟ نکند ویروسی که به تن آن ها افتاده و چنین افلیج شان کرده در تن ما هم باشد؟ پس نباید هوشیار و برحذر و بود و کاری کرد؟ نباید پی طبیبانی بود که اسرار و امراض مان را خوب می دانند و غصه مان را در سینه پرورده اند؟
No comments:
Post a Comment