دریغ است بلوچستان افغانستان شود! (بازنشر مطلب 5 سال پیش به بهانه انفجار تحجر در بلوچستان پاکستان)
توضیح: انفجار تحجر در بلوچستان پاکستان، کابوس سالهای پیشم که دو روز پیش متاسفانه به حقیقت بدل شد. این مطلب را با بغض نوشتم. نه الان، پنج سال پیش درهمان دوران وب نویسی و نقد از درون. بغضم از این بود که سر شب یک عزیز وب نویس همفکر تماس گرفت گفت که بعضیها فکر میکنند تو مامور دولت هستی که جامعه را نقد میکنی. نیمه شب بغض امان نداد. حاصلش این مطلب شد که در کمال تعجب خیلی هم مورد استقبال و بازنشر مکرر واقع شد. ولی افسوس کابوس نهفته در آن امروز در انفجار کویته پاکستان شراره کشید و به ریش خوشباوریهای مان خندید:
دریغ است بلوچستان افغانستان شود!
چرا فکر می کنم؟ چرا می نویسم؟ چرا وب می نویسم؟ چرا حرف هایی متفاوت می زنم؟ دردم چیست؟ دغدغه ام چیست؟ بیکارم و برای وقت گذرانی می نویسم؟ می نویسم که قجر خوشش بیاید و انعامم دهد و یا که بلوچ ها به قدرت قلمم بنازند و مدحم کنند؟ نمی ترسم از قهر و غصب قجر؟ و یا از خشم و کینه بلوچ؟ بخدا می ترسم. به خدا می ترسم. ولی ترسی بزرگتر هم دارم. همان است که وا می داردم به ساعت ها فکر کردن و نوشتن و گذشتن از لذات زندگی و خیر و شر روزمره.
این ترس مگر چیست؟ ترس نه، یک کابوس واقعی. کابوسی که هم در بیداری و هم در خواب با من است. هم در بیداری و هم در خواب می بینم که بلایی به جان بلوچستانم افتاده است. بلایی تازه نیست. بیماری مزمن دیرپایی است که قرن ها چون خوره بر تن نحیف آن افتاده و آن را ضعیف و افلیجش کرده است. سخت تان شد؟ به غیرت تان برخورد؟ غیرت بسیاری از ما اکثرا اینگونه بوده است. آنجا که باید فوران کند خاموش مانده و آنجا که جایش نیست طغیان می کند.
گفتن از درد برای بسیاری آنچنان درد آور است که پوشاندنش را سزاوار تر می دانند. آن چنان که مشت بر دهان آن کس خواهند کوفت که راز رنجوری شان را افشا کند. تهمتش می زنند که مامور قجر است و آمده که غیرت مان را محک زند. یا دشمنی که آمده از درون خورد و خمیر مان کند. یا دیوانه ای است که افتاب بر سرش خورده و چون کودکی لایعقل جا و بیجا رازگشایی می کند. باشد، باک نیست.
همه حرف من این است که یاد آوری کنم ما هم در این دنیا باید سهم و جایگاهی می داشتیم. سهم و جایگاهی که به دست آوردنش لزوما جدال نمی خواهد. تفنگ نمی خواهد. "خواستن" می خواهد. همه راه ها لزوما بسته نیست. گاهی این ما بوده ایم که نخواسته ایم. دنیا تولید دانش می کند، ما گوشه ای خزیده ایم و تازه یادمان آمده که دست کم چهار مدرک دار برای شهر و طایفه خود تربیت کنیم. دنیا ستاره های سینما و موسیقی و فوتبال و ورزش و هنرهای جورواجور پرورش می دهد. هر روز هزارها مدال زرد و سفید به گردنها آویخته می شود، گردن هیچ بلوچی برای برای مزین شدن به مدال و گل خم نمی شود. جوانان ما فقط باید عکس های گلاسه و رنگ وارنگ این و آن را پشت و روی مجلات ببینید و نام قهرمانان شان را به تفاخر بلغور کنند. از خود نمی پرسند راستی قهرمان شهر من کجا است.
دیگران ایده پروری می کنند. طرح و نقشه فنی می کشند، خط تولید به پا می کنند؛ دانه دانه می فروشند و ذره ذره سود جمع می کنند. ما با امتیاز پمپ بنزین و نانوایی که قجر با هزار منت بهمان می دهد دوکابین سفیدی زیر پا انداخته و جولان می دهیم که دنیا زیر پای ما است.
فیلم های اکشی و دات و ایشوریا و بچن را می بینیم و با ذوق و شوق می خندیم و می گرییم، سریال های آب بسته وطنی را هم هر روز و شب همینطور، ولی یادمان می رود بپرسیم چرا ما همیشه فقط این سوی صحنه نشته ایم و فقط تماشاگریم؟ چرا نقش ما راهم باید دیگران بازی کنند و نتیجه اش تحریف حقایق شود، که مدام از آن می نالیم؟
در رادیو و تلوزیون اخیرا گاه گاهی راه مان می دهند. ولی آیا بر صندلی شق و رق کارشناس و مدیر و مسئول؟! خیر! به عنوان " بومی"! مثل بومی های استرالیایی که محققان و مستند سازان برای نمایش و مطالعه زندگی عقب مانده شان می روند. بهانه شان هم این است که داریم فرهنگ تان را زنده می کنیم و نمایش می دهیم. ما هم باور می کنیم و خوش به حال مان می شود که سواس و سفال مان را دارند نشان می دهند. ولی چرا فقط همین؟ یادمان می رود که بپرسیم از میان شاید ده هزارنفر مجری و کارشناس و امثالهم یک نفر از ما نیست؟ همان ابتدا نگوئیم نگذاشته اند و نمی گذارند. شایدهم نگذارند. ولی چقدر این دغدغه مان بوده است؟ چقدر برای آن تلاش کرده ایم؟!
من نمی گویم ما مقصریم. من نمی گویم کس دیگری هم لزوما مقصر است. اصلا قرار نیست دنبال مقصر باشیم. من می گویم چرا برای مان جای سوال پیدا نمی شود؟ سوالی که بتواند به حرکت مان وادارد. چرا دغدغه مان چیزهای دیگری شده است؟ اگر ساختن مسجد را زیر سوال برده ام و هنوز هم می برم منظور همین است. اگر جماعت تبلیغ را زیر سوال برده ام که می برم منظور همین است. ذهن آدمی اینگونه است. یک چیزی اگر به شدت مشغولش کرد از همه چیز غافل می شود. حافظه اش از دست می رود. زندگی اش نامتوازن می شود. اختیار امورات و روزمره از دستش در می رود. می شود همینی که ما هستیم. کراک و شیشه دو ثلث جوانان مان را به باد داد یک خیر نیامد یک مرکز بازپروری بزند. یک گروه جماعت تبلیغ راه نیفتاد که بگوید امروز دیگر وقت تکرار شش نمبر نیست، امروز باید جار زد که اهای دولت، مردم، قدرتمندان، شغل ایجاد کنید. در استخدام ها عدالت را رعایت کنید و جهاد کنید که قاچاقچیان محله را از شهر مان به در کنیم. روانشاس بفرستید، جامعه شناس بفرستید، مرکز بازپروری بسازید که شش نمبر واقعی امروز این است!
خلاصه بگویم. من یک کابوس دیده ام . کابوسم این است بلوچستانم مثل افغانستان شود. افغانستانی که بگذارید قصه اش را از زبان و قلم مخملباف بشنویم. بخوانید مقاله معروفش را که " بودا در افغانستان تخریب نشد؛ از شرم فرو ریخت"! باز هم سخن خواهم گفت. هرچه بادا باد. هر که هر فکری می کند آزاد است. زمان همه چیز را روشن می کند. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
مخملباف در کتاب کوچک جیبی اش که حاصل اقامتش در افغانستان در خلال ساختن فیلم سفر قندهار است از نقل خاطره ای آغاز می کند با این نتیجه گیری که مردم یک کشور آسیایی مانند کره هم نام افغانستان را چندان نشنیده اند. و اضافه می کند که البته مردم خاورمیانه و اروپا و آمریکا خوب می شناشندش اما با چه تصویر ذهنی ای؟! تصویر ذهنی یک کشور ویران و درگیر جدال خارجی و داخلی دائمی؛ مواد مخدر، افراطیون اسلامگرایی چون طالبان. و سپس می پرسد چرا چنین نباید کشوری فراموش شود برای دنیایی که اسم و رسم را در صلح و ثبات، توریسم و تجارت می دانند.
این را مخملباف نمی گوید و خود از جای دیگر خوانده ام: افغانسان سرزمینی است که حالا دیگر همه نامش را می دانند ولی هیچکس هوس ندارد مسافر آنجا باشد.
مخملباف افغانستان را کشوری بی تصویر می داند. چرا بی تصویر؟ دلایلش را بر می شمرد: اولا نصف جمعیتش که زنان باشند امکان دیده شدن ندارند. اصلا در جائی حضور ندارند که دیده شوند. تلوزیون ندارند ( در زمان طالبان و طبق فتوای شرعی شان)؛ نشریه ای ندارند جز دو نشریه سیاه و سفید فاقد هر گونه عکس و تصویر. عکاسی و نقاشی حرام است. هیچ خبرنگاری حق ورود ندارد و اگر هم به طور خیلی محدود داشته باشد حق برداشت تصویر ندارد. سالن سینما و نمایش فیلم که کجای خود.
در کل دنیا که سالانه دو سه هزار فیلم تولید دارد ناچیزترین سهم مربوط به افغانستان است. سپس اشاره می کند به فیلم معروف "رامبو در افغانستان" که تمامی آن هالیوود و بدون حضور حتی یک بازیگر افغان ساخته شده است.
مخملباف سپس به "لویه جرگه" احمد ابدالی اشاره می کند و می گوید از آن زمان تا امروز شکلی منصفانه تر و متناسب تر با جامعه افغانستان مطرح نشده است. اما وجود و ماندگاری همین طرح لویه جرگه را خود دلیل درجا زدن و عقب ماندگی آن جامعه دانسته که به معنای عدم گذر آن از فرهنگ دامداری است.
می گوید در درون افغانستان همه اول پشتونند یا هزاره یا ازبک و تاجیک. حتی گروه های مجاهد افغان نه به عنوان یک ملت یکپارچه در مقابل دشمن خارجی بلکه هر قوم از منطقه خود در برابر هجوم بیگانه دفاع می کرده است. و دشمن خارجی که می رفته، هر یک به دره خود برگشته و آن دره را مرکز جهان می پندارد.
هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمی کنند و بر سر کوچکترین نزاعی خونریزی های دستجمعی بروز می کند. هر قوم افغان گرفتار در دره و دیواره های جغرافیایی و به تبع آن اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای کوهستانی و اقتصاد دامداری خویش است. باور به قومیت چون دره های افغانستان عمیق است.
مخملباف در جایی دیگر زنان را زیر برقع اسیر می داند و می گوید آنجا شنیده است که بسیاری از همین زنان خود معتقدند که اگر از برقع در آمده و چادر بپوشند، سنگ سیاه خواهند شد!
مخملباف کوهستانی بودن افغانستان و نبوده و جاده و راه را دلیل مهمی برای این اوضاع دانسته و می گوید این کوه ها همانطور که چون دژی علیه دشمن متجاوز خارجی عمل می کنند مانع داد و ستد وتبادل فرهنگی بین اقوام هم هستند. و می گوید همین کوه های صعب العبورند ند مبارزین واقعی و تسلیم ناپذیرافغانستان، نه مردمی گرسنه آن . همین کوه ها کافی هستند برای این که افغانستان هیچگاه به طور کامل دست هیچ دشمن خارجی و یا دوست داخلی نیفتد.
او سپس در باره طالبان می گوید:
وقتی از دور به طالبان می نگری، آنها را یک جریان بنیادگرای خطرناک بی منطق می بینی { یا از دید درونی خودشان مومنان مجاهدی در راه احیاء شرع اسلام } اما وقتی از نزدیک به هر طالب می نگر، یک بچه یتیم پشتون گرسنه می بینی که حالا دیگر طالب بودن شغل او است و گرسنگی علت درس طلبگی خواندنش. و وقتی به انگیزه طالبان می نگری منافع ملی پاکستان را می بینی. افغان پشتو زبان که به پاکستان می رود چون اشتغالی نمی یابد و سرپناهی، به سرعت جذب دوهزار و چند صد مدرسه طلبگی می شود که پانسیونی آماده است برای سیر کردن گرسنگان پشتونستان.
او می گوید بعد از عقب نشینی شوروی گروه های مجاهد { از سر کینه و عدم تفاهم دائمی } چنان به جنگ داخلی مشغول شدند که نا امنی سراسر افغانستان را فراگرفت و طالبان با شعار امنیت جلو آمد و توانست نظر همه راجلب کند. امنیتی ظاهری که در ان می توان اجرای حدود شرعی در مورد آرایشگران را هم دید که چرا مدل موی فلان جوان را به شیوه کفار سلمانی کرده اند! { و پلیس ریش! با چشمانی غضب آلود در خیابان ها به گشت ارشاد مشغول است و ای اگر نگاه شان به نگاهت گره خورد که حال و روزت واویلا است}
و می گوید موافقان طالبان نقد آنها را از دیدگاه آزادی و توسعه بی مورد می دانند چرا که ملت بی امنیت و گرسنه در پی امنیتن و شکم سیری است و چه می داند ازادی و توسعه چیست.
راز انتخاب ملا عمر به نظر مخملباف:
او می گوید در قهوه خانه کنار مرز تلوزیونی را دیده که به برف پاک کن کنترل دار مجهز بوده است! دلیلش را چنین به او می گویند که اینجا هر شخصیتی در تلوزیون ظاهر می شود چون به هرحال متعلق به یک قوم است، بینندگان اقوام دیگر و حتی گاهی از اقوام خودی از سر کینه و نفرت فورا بر صفحه تلوزیون تف می اندازند. و چون همیه شان ناس بر دهان دارند صفحه تلوزیون از شدت رنگ ناس دیده نمی شود! وقتی رهبران شان تا به این حد مورد نفرت باشند پس یافتن کسی که مقبول همه باشد ساده نیست. لذا فرد گمنامی بی ادعا و بی تصویر که هرگز عکسی از او منتشر نشده (احتمالا مگر یک مورد) بهتر ین گزینه برای پاکستان بود که سرمایه گذاری اش را روی او کرده و بدین وسیله از پیش قضاوت و نفرت عمومی به رهبر منتخب پیشگیری کرده باشد.
او می گوید از دانشجو در هرات می پرسد کل افغانستان چند نفر دانشجو دارد او می گوید هزار نفر. می گوید چه رشته هایی؟ می گوید فقط پزشکی و مهندسی. می پرسد تو چه می خوانی؟ می گوید پزشکی تئوری! می پرسد پزشکی تئوری دیگر چیست؟ می گوید ملا عمر تشریح کالبد انسان را گناه می داند!
او از خاطراتش در اردو گاه مرزی می گوید که مردان افغان حاضر نشدند زیر برقع هم زنان به عنوان صرفا سیاهی لشکر فیلمش ظاهر شوند. می گوید وقتی از او پرسیدم مگر زیر برقع کسی آنهار ا می بیند می گفت ولی می تواند تجسم کند زیر برقع یک زن وجود دارد و از این بی ناموسی بالاتر؟!
همبن بود که اندک مدارس دخترانه موجودبه کلی تعطیل شد. حمام های زنانه در اردوگاه در کشور ایران هم تعطیل شد. چرا ممکن است مردی از پشت دیوار عبور کرده و تجسم کند زنی آن پشت است!
***
حال به خود برگردیم. ما فرسنگ ها پیش تریم و احوال مان مطلوب تر. اگر چه مغصوب روزگاریم اما شکر خدا دیگر نه اینچنین که در قصه های شنیدنش هم کابوس خواهد آورد. اما یک تلنگر به خود بزنیم. چیزهایی از یان قصه تلخ برای مان اشنا و ملموس نیست؟ بعضی از درد ها و درماندگی های مان یکسان نیست؟ نکند ویروسی که به تن آن ها افتاده و چنین افلیج شان کرده در تن ما هم باشد؟ پس نباید هوشیار و برحذر و بود و کاری کرد؟ نباید پی طبیبانی بود که اسرار و امراض مان را خوب می دانند و غصه مان را در سینه پرورده اند؟
اکبر رئیسی- رازگو بلوچ آذر 1390
توضیح: انفجار تحجر در بلوچستان پاکستان، کابوس سالهای پیشم که دو روز پیش متاسفانه به حقیقت بدل شد. این مطلب را با بغض نوشتم. نه الان، پنج سال پیش درهمان دوران وب نویسی و نقد از درون. بغضم از این بود که سر شب یک عزیز وب نویس همفکر تماس گرفت گفت که بعضیها فکر میکنند تو مامور دولت هستی که جامعه را نقد میکنی. نیمه شب بغض امان نداد. حاصلش این مطلب شد که در کمال تعجب خیلی هم مورد استقبال و بازنشر مکرر واقع شد. ولی افسوس کابوس نهفته در آن امروز در انفجار کویته پاکستان شراره کشید و به ریش خوشباوریهای مان خندید:
دریغ است بلوچستان افغانستان شود!
چرا فکر می کنم؟ چرا می نویسم؟ چرا وب می نویسم؟ چرا حرف هایی متفاوت می زنم؟ دردم چیست؟ دغدغه ام چیست؟ بیکارم و برای وقت گذرانی می نویسم؟ می نویسم که قجر خوشش بیاید و انعامم دهد و یا که بلوچ ها به قدرت قلمم بنازند و مدحم کنند؟ نمی ترسم از قهر و غصب قجر؟ و یا از خشم و کینه بلوچ؟ بخدا می ترسم. به خدا می ترسم. ولی ترسی بزرگتر هم دارم. همان است که وا می داردم به ساعت ها فکر کردن و نوشتن و گذشتن از لذات زندگی و خیر و شر روزمره.
این ترس مگر چیست؟ ترس نه، یک کابوس واقعی. کابوسی که هم در بیداری و هم در خواب با من است. هم در بیداری و هم در خواب می بینم که بلایی به جان بلوچستانم افتاده است. بلایی تازه نیست. بیماری مزمن دیرپایی است که قرن ها چون خوره بر تن نحیف آن افتاده و آن را ضعیف و افلیجش کرده است. سخت تان شد؟ به غیرت تان برخورد؟ غیرت بسیاری از ما اکثرا اینگونه بوده است. آنجا که باید فوران کند خاموش مانده و آنجا که جایش نیست طغیان می کند.
گفتن از درد برای بسیاری آنچنان درد آور است که پوشاندنش را سزاوار تر می دانند. آن چنان که مشت بر دهان آن کس خواهند کوفت که راز رنجوری شان را افشا کند. تهمتش می زنند که مامور قجر است و آمده که غیرت مان را محک زند. یا دشمنی که آمده از درون خورد و خمیر مان کند. یا دیوانه ای است که افتاب بر سرش خورده و چون کودکی لایعقل جا و بیجا رازگشایی می کند. باشد، باک نیست.
همه حرف من این است که یاد آوری کنم ما هم در این دنیا باید سهم و جایگاهی می داشتیم. سهم و جایگاهی که به دست آوردنش لزوما جدال نمی خواهد. تفنگ نمی خواهد. "خواستن" می خواهد. همه راه ها لزوما بسته نیست. گاهی این ما بوده ایم که نخواسته ایم. دنیا تولید دانش می کند، ما گوشه ای خزیده ایم و تازه یادمان آمده که دست کم چهار مدرک دار برای شهر و طایفه خود تربیت کنیم. دنیا ستاره های سینما و موسیقی و فوتبال و ورزش و هنرهای جورواجور پرورش می دهد. هر روز هزارها مدال زرد و سفید به گردنها آویخته می شود، گردن هیچ بلوچی برای برای مزین شدن به مدال و گل خم نمی شود. جوانان ما فقط باید عکس های گلاسه و رنگ وارنگ این و آن را پشت و روی مجلات ببینید و نام قهرمانان شان را به تفاخر بلغور کنند. از خود نمی پرسند راستی قهرمان شهر من کجا است.
دیگران ایده پروری می کنند. طرح و نقشه فنی می کشند، خط تولید به پا می کنند؛ دانه دانه می فروشند و ذره ذره سود جمع می کنند. ما با امتیاز پمپ بنزین و نانوایی که قجر با هزار منت بهمان می دهد دوکابین سفیدی زیر پا انداخته و جولان می دهیم که دنیا زیر پای ما است.
فیلم های اکشی و دات و ایشوریا و بچن را می بینیم و با ذوق و شوق می خندیم و می گرییم، سریال های آب بسته وطنی را هم هر روز و شب همینطور، ولی یادمان می رود بپرسیم چرا ما همیشه فقط این سوی صحنه نشته ایم و فقط تماشاگریم؟ چرا نقش ما راهم باید دیگران بازی کنند و نتیجه اش تحریف حقایق شود، که مدام از آن می نالیم؟
در رادیو و تلوزیون اخیرا گاه گاهی راه مان می دهند. ولی آیا بر صندلی شق و رق کارشناس و مدیر و مسئول؟! خیر! به عنوان " بومی"! مثل بومی های استرالیایی که محققان و مستند سازان برای نمایش و مطالعه زندگی عقب مانده شان می روند. بهانه شان هم این است که داریم فرهنگ تان را زنده می کنیم و نمایش می دهیم. ما هم باور می کنیم و خوش به حال مان می شود که سواس و سفال مان را دارند نشان می دهند. ولی چرا فقط همین؟ یادمان می رود که بپرسیم از میان شاید ده هزارنفر مجری و کارشناس و امثالهم یک نفر از ما نیست؟ همان ابتدا نگوئیم نگذاشته اند و نمی گذارند. شایدهم نگذارند. ولی چقدر این دغدغه مان بوده است؟ چقدر برای آن تلاش کرده ایم؟!
من نمی گویم ما مقصریم. من نمی گویم کس دیگری هم لزوما مقصر است. اصلا قرار نیست دنبال مقصر باشیم. من می گویم چرا برای مان جای سوال پیدا نمی شود؟ سوالی که بتواند به حرکت مان وادارد. چرا دغدغه مان چیزهای دیگری شده است؟ اگر ساختن مسجد را زیر سوال برده ام و هنوز هم می برم منظور همین است. اگر جماعت تبلیغ را زیر سوال برده ام که می برم منظور همین است. ذهن آدمی اینگونه است. یک چیزی اگر به شدت مشغولش کرد از همه چیز غافل می شود. حافظه اش از دست می رود. زندگی اش نامتوازن می شود. اختیار امورات و روزمره از دستش در می رود. می شود همینی که ما هستیم. کراک و شیشه دو ثلث جوانان مان را به باد داد یک خیر نیامد یک مرکز بازپروری بزند. یک گروه جماعت تبلیغ راه نیفتاد که بگوید امروز دیگر وقت تکرار شش نمبر نیست، امروز باید جار زد که اهای دولت، مردم، قدرتمندان، شغل ایجاد کنید. در استخدام ها عدالت را رعایت کنید و جهاد کنید که قاچاقچیان محله را از شهر مان به در کنیم. روانشاس بفرستید، جامعه شناس بفرستید، مرکز بازپروری بسازید که شش نمبر واقعی امروز این است!
خلاصه بگویم. من یک کابوس دیده ام . کابوسم این است بلوچستانم مثل افغانستان شود. افغانستانی که بگذارید قصه اش را از زبان و قلم مخملباف بشنویم. بخوانید مقاله معروفش را که " بودا در افغانستان تخریب نشد؛ از شرم فرو ریخت"! باز هم سخن خواهم گفت. هرچه بادا باد. هر که هر فکری می کند آزاد است. زمان همه چیز را روشن می کند. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
مخملباف در کتاب کوچک جیبی اش که حاصل اقامتش در افغانستان در خلال ساختن فیلم سفر قندهار است از نقل خاطره ای آغاز می کند با این نتیجه گیری که مردم یک کشور آسیایی مانند کره هم نام افغانستان را چندان نشنیده اند. و اضافه می کند که البته مردم خاورمیانه و اروپا و آمریکا خوب می شناشندش اما با چه تصویر ذهنی ای؟! تصویر ذهنی یک کشور ویران و درگیر جدال خارجی و داخلی دائمی؛ مواد مخدر، افراطیون اسلامگرایی چون طالبان. و سپس می پرسد چرا چنین نباید کشوری فراموش شود برای دنیایی که اسم و رسم را در صلح و ثبات، توریسم و تجارت می دانند.
این را مخملباف نمی گوید و خود از جای دیگر خوانده ام: افغانسان سرزمینی است که حالا دیگر همه نامش را می دانند ولی هیچکس هوس ندارد مسافر آنجا باشد.
مخملباف افغانستان را کشوری بی تصویر می داند. چرا بی تصویر؟ دلایلش را بر می شمرد: اولا نصف جمعیتش که زنان باشند امکان دیده شدن ندارند. اصلا در جائی حضور ندارند که دیده شوند. تلوزیون ندارند ( در زمان طالبان و طبق فتوای شرعی شان)؛ نشریه ای ندارند جز دو نشریه سیاه و سفید فاقد هر گونه عکس و تصویر. عکاسی و نقاشی حرام است. هیچ خبرنگاری حق ورود ندارد و اگر هم به طور خیلی محدود داشته باشد حق برداشت تصویر ندارد. سالن سینما و نمایش فیلم که کجای خود.
در کل دنیا که سالانه دو سه هزار فیلم تولید دارد ناچیزترین سهم مربوط به افغانستان است. سپس اشاره می کند به فیلم معروف "رامبو در افغانستان" که تمامی آن هالیوود و بدون حضور حتی یک بازیگر افغان ساخته شده است.
مخملباف سپس به "لویه جرگه" احمد ابدالی اشاره می کند و می گوید از آن زمان تا امروز شکلی منصفانه تر و متناسب تر با جامعه افغانستان مطرح نشده است. اما وجود و ماندگاری همین طرح لویه جرگه را خود دلیل درجا زدن و عقب ماندگی آن جامعه دانسته که به معنای عدم گذر آن از فرهنگ دامداری است.
می گوید در درون افغانستان همه اول پشتونند یا هزاره یا ازبک و تاجیک. حتی گروه های مجاهد افغان نه به عنوان یک ملت یکپارچه در مقابل دشمن خارجی بلکه هر قوم از منطقه خود در برابر هجوم بیگانه دفاع می کرده است. و دشمن خارجی که می رفته، هر یک به دره خود برگشته و آن دره را مرکز جهان می پندارد.
هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمی کنند و بر سر کوچکترین نزاعی خونریزی های دستجمعی بروز می کند. هر قوم افغان گرفتار در دره و دیواره های جغرافیایی و به تبع آن اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای کوهستانی و اقتصاد دامداری خویش است. باور به قومیت چون دره های افغانستان عمیق است.
مخملباف در جایی دیگر زنان را زیر برقع اسیر می داند و می گوید آنجا شنیده است که بسیاری از همین زنان خود معتقدند که اگر از برقع در آمده و چادر بپوشند، سنگ سیاه خواهند شد!
مخملباف کوهستانی بودن افغانستان و نبوده و جاده و راه را دلیل مهمی برای این اوضاع دانسته و می گوید این کوه ها همانطور که چون دژی علیه دشمن متجاوز خارجی عمل می کنند مانع داد و ستد وتبادل فرهنگی بین اقوام هم هستند. و می گوید همین کوه های صعب العبورند ند مبارزین واقعی و تسلیم ناپذیرافغانستان، نه مردمی گرسنه آن . همین کوه ها کافی هستند برای این که افغانستان هیچگاه به طور کامل دست هیچ دشمن خارجی و یا دوست داخلی نیفتد.
او سپس در باره طالبان می گوید:
وقتی از دور به طالبان می نگری، آنها را یک جریان بنیادگرای خطرناک بی منطق می بینی { یا از دید درونی خودشان مومنان مجاهدی در راه احیاء شرع اسلام } اما وقتی از نزدیک به هر طالب می نگر، یک بچه یتیم پشتون گرسنه می بینی که حالا دیگر طالب بودن شغل او است و گرسنگی علت درس طلبگی خواندنش. و وقتی به انگیزه طالبان می نگری منافع ملی پاکستان را می بینی. افغان پشتو زبان که به پاکستان می رود چون اشتغالی نمی یابد و سرپناهی، به سرعت جذب دوهزار و چند صد مدرسه طلبگی می شود که پانسیونی آماده است برای سیر کردن گرسنگان پشتونستان.
او می گوید بعد از عقب نشینی شوروی گروه های مجاهد { از سر کینه و عدم تفاهم دائمی } چنان به جنگ داخلی مشغول شدند که نا امنی سراسر افغانستان را فراگرفت و طالبان با شعار امنیت جلو آمد و توانست نظر همه راجلب کند. امنیتی ظاهری که در ان می توان اجرای حدود شرعی در مورد آرایشگران را هم دید که چرا مدل موی فلان جوان را به شیوه کفار سلمانی کرده اند! { و پلیس ریش! با چشمانی غضب آلود در خیابان ها به گشت ارشاد مشغول است و ای اگر نگاه شان به نگاهت گره خورد که حال و روزت واویلا است}
و می گوید موافقان طالبان نقد آنها را از دیدگاه آزادی و توسعه بی مورد می دانند چرا که ملت بی امنیت و گرسنه در پی امنیتن و شکم سیری است و چه می داند ازادی و توسعه چیست.
راز انتخاب ملا عمر به نظر مخملباف:
او می گوید در قهوه خانه کنار مرز تلوزیونی را دیده که به برف پاک کن کنترل دار مجهز بوده است! دلیلش را چنین به او می گویند که اینجا هر شخصیتی در تلوزیون ظاهر می شود چون به هرحال متعلق به یک قوم است، بینندگان اقوام دیگر و حتی گاهی از اقوام خودی از سر کینه و نفرت فورا بر صفحه تلوزیون تف می اندازند. و چون همیه شان ناس بر دهان دارند صفحه تلوزیون از شدت رنگ ناس دیده نمی شود! وقتی رهبران شان تا به این حد مورد نفرت باشند پس یافتن کسی که مقبول همه باشد ساده نیست. لذا فرد گمنامی بی ادعا و بی تصویر که هرگز عکسی از او منتشر نشده (احتمالا مگر یک مورد) بهتر ین گزینه برای پاکستان بود که سرمایه گذاری اش را روی او کرده و بدین وسیله از پیش قضاوت و نفرت عمومی به رهبر منتخب پیشگیری کرده باشد.
او می گوید از دانشجو در هرات می پرسد کل افغانستان چند نفر دانشجو دارد او می گوید هزار نفر. می گوید چه رشته هایی؟ می گوید فقط پزشکی و مهندسی. می پرسد تو چه می خوانی؟ می گوید پزشکی تئوری! می پرسد پزشکی تئوری دیگر چیست؟ می گوید ملا عمر تشریح کالبد انسان را گناه می داند!
او از خاطراتش در اردو گاه مرزی می گوید که مردان افغان حاضر نشدند زیر برقع هم زنان به عنوان صرفا سیاهی لشکر فیلمش ظاهر شوند. می گوید وقتی از او پرسیدم مگر زیر برقع کسی آنهار ا می بیند می گفت ولی می تواند تجسم کند زیر برقع یک زن وجود دارد و از این بی ناموسی بالاتر؟!
همبن بود که اندک مدارس دخترانه موجودبه کلی تعطیل شد. حمام های زنانه در اردوگاه در کشور ایران هم تعطیل شد. چرا ممکن است مردی از پشت دیوار عبور کرده و تجسم کند زنی آن پشت است!
***
حال به خود برگردیم. ما فرسنگ ها پیش تریم و احوال مان مطلوب تر. اگر چه مغصوب روزگاریم اما شکر خدا دیگر نه اینچنین که در قصه های شنیدنش هم کابوس خواهد آورد. اما یک تلنگر به خود بزنیم. چیزهایی از یان قصه تلخ برای مان اشنا و ملموس نیست؟ بعضی از درد ها و درماندگی های مان یکسان نیست؟ نکند ویروسی که به تن آن ها افتاده و چنین افلیج شان کرده در تن ما هم باشد؟ پس نباید هوشیار و برحذر و بود و کاری کرد؟ نباید پی طبیبانی بود که اسرار و امراض مان را خوب می دانند و غصه مان را در سینه پرورده اند؟
اکبر رئیسی- رازگو بلوچ آذر 1390
No comments:
Post a Comment